زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چون عاشق نیما بودم باید این بلاهاسرم میومد؟ مامان با گریه گفت _ تو روخدا دست از سر این بچه بردارید، اشتباهیه که کرده ، کتکش رو خورده، تنبیهشم که سرجاشه پسرم من و بابات پدرو مادر این بچه ایم همینجوری بابت اشتباه امروزش خون به جیگر شدیم، بابت تاوانی هم که میخواد پس بده ما داریم دوباره خون به جیگر میشیم، این هرچقدر هم کتک بخوره نمیتونه حرف مارو بفهمه ، چون بچه ست و داره بچگی میکنه، نمیدونه مصلحتش چیه ، نمیخواد ما براش بزرگتری کنیم نمیخواد کمکش کنیم و خیر و صلاحش رو بهش نشون بدیم دوباره بغض مامان ترکید و گفت تا خودش رو قربونی این عشق و عاشقی نکنه نمیفهمه چی میگیم با کتک زدنش هیچی عوض نمیشه ... بابات دیگه تصمیمش رو گرفته قراره دل بده به دل دخترش دل بده به بدبخت شدنش چرا مامانم اینجوری حرف میزنه؟! حاضرم از نریمان کتک بخورم ولی مامان و بابا اینجوری حرف نزنند. مامان نشست گوشه ی دیوار، میکوبید به سینه و میگفت _خدا لعنت کنه اون کسی رو که زیر پای این بچه نشست و از راه به درش کرد به زمین گرم بشینه اون کسی که چشم دیدن ارامش این خونواده رو نداشت بابا سر مامان داد زد و گفت _ پاشو ببینم خاکیه که به سر همه مون شد واسه گریه وقت زیاده حالا مونده تا گریه های اصلی طاقت دیدن این حال و روزشون رو نداشتم من باعث این وضعیت بودم ولی کاری از دستم بر نمیومد نریمان ضربه ی محکمی به سرشونه م زد _خاک عالم تو سرت بدبخت به خاطر اون پسره ی یه لاقبا ببین چی به روز خودت و پدر و مادرت اوردی. پاشو گمشو تو اتاق تا نزدم لهت کنم همه رو از زندگی انداختی!! به زور بلند شدم هنوز تاثیر داروهایی که نیما به خوردم داده بود از بین نرفته بود چون تا خواستم بلند بشم هم سرم گیج رفت ، هم احساس میکردم پاهام بی حسه و به زور از جام بلند شدم. وقتی به سمت اتاق چرخیدم نسرین رو جلوی در اتاق دیدم اونقدر گریه کرده بود که چشماش کاسه ی خون شده بود وارد اتاق که شدم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد _کجا بودی اجی جونم؟ نمیگی ما بدون تو میمیریم؟ نمیگی هزار فکر و خیال میکنیم؟ نمیگی با این اشتباهت خودت رو بدبخت میکنی ؟ بی حال تر از اون بودم که بتونم جوابش رو بدم فقط تونستم بگم _نسرین خوابم میاد _بیا عزیز دلم بیا اینجا بشین جات رو بندازم بخوابی رختخوابم رو که پهن کرد خودم رو سر دادم روش دیگه هیچی نفهمیدم گاهی صدای پچ پچ و صحبت کردن و گاهی هم صدای گریه میشنیدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم. صحنه های مبهمی میدیدم گاهی میترسیدم ، گاهی خوشحال میشدم چشم که باز کردم مامان و بابا رو جلوی روم دیدم. کپی حرام ______________________ امیر که اومد خواستکاریم گفت تازه از زنش جدا شده و یه پسر دوساله داره که فعلا پیش مادرشه.اونموقع من سی و هفت سالم بود ‌و میدونستم مورد بهتر برای ازدواج سراغم نمیاد برای همین قبول کردم. چندماه بعد با امیر ازدواج کردم و زندگی خوبی رو باهاش داشتم به استثنای اون روزی که شایان رو از زنش تحویل میگرفت. شایان مدام گریه میکرد و مامانش رو میخواست اما امیر با بیرحمی تمام گاهی اون رو کتک میزد اوایل دلم برای شایان میسوخت اما وقتی خودم باردار شدم دیگه اصلا حوصله ش رو نداشتم برای همین از امیر خواستم که.... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨