🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۰
به قلم
#کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
حس ششمم میگفت یه خبراییه و دلم میخواست بدونم معنی این نگاهها چیه ولی با خودم گفتم بی خیال مهم نیست.
رفتیم تو یه کافه ی جمع و جور خوشگل که در طبقه ی دوم همون پاساژ بود.
نیما سه تا نوشیدنی به دلخواه خودمون سفارش داد.
رو به نیما گفتم
_نیما جان سرویس کجاست من برم دستامو بشورم؟
نگاهی به اطراف انداخت و جایی رو نشون داد و گفت اونجاست.
مسیری که نشون میداد رو رفتم دستام رو شستم شالم رو باز کردم ودوباره روی سرم مرتب کردم.
رفتم سمت میزمون. نیما سرجاش نبود ومامانش که پشتش به من بود داشت با تلفن صحبت میکرد از همونجا صداش رو میشنیدم
_نمیدونم نیمای من عاشق چیه این دختره شده.
دیشب به نیما گفتم این دختره میخواد با ما رفت و امد کنه لااقل سر و وضعش رو کمی مرتب کنه این چه وضع مانتو پوشیدنه؟
تو که لباسای بیرونش رو ندیدی.
اوردمش براش لباس خریدم با سلیقه ی خودم وگرنه خودش که نمیفهمه چی باید بخره ...
حرفاش باعث دلخوریم شده ، درسته لباسهام مثل خودش خیلی گرون قیمت نبود اما اونقدرام سطح پایین نپوشیده بودم.
به هرحال مادر نیماست و باید سعی کنم با شگردهای خودم دلش رو بدست بیارم.
اروم و بی صدا رفتم و سرجای خودم نشستم.
با دیدن من سریع حرفش رو عوض کرد و ادامه داد
_اره دیگه قرار شد مراسم رو تو خونه بگیریم....
تو و دختر خوشگلت که تازه دوبی بودین و کلی لباس مجلسی خریدین و اوکی هستین...
باشه فعلا کاری نداری؟خدافظ.
همینطور که گوشی رو قطع میکرد، نیم نگاهی بهم کرد و به سمت سرویس یه نگاه کرد و گفت نیما نیومد؟
_چرا...داره میاد اوناهاش ...
اونم رفته بود سرویس؟
_اره
تلاش میکرد نگاهش رو ازم بدزده. معلومه نگران اینه که من مکالمات تلفنیش با خواهرش رو شنیدم یا نه.
یهو یاد یه چیزی افتادم.
من چقدر گیجم
قرار ما محضر بود .الان مادرشوهرم خودش تصمیم گرفته مراسم رو تو خونه خودشون بگیرن...
خوب مجلس توی خونه نیاز به کلی تدارکات دیگه داره ، هنوز خونوادم خبر ندارن.
لااقل بهشون خبر بدم تا برن لباس مجلسی تهیه کنن.
سریع برای نسرین و نیلوفر و زینب نوشتم
_سلام مثل اینکه قراره فردا به جای محضر مراسم عقدم رو توی خونه ی پدر نیما برگزار کنند.
دنبال تدارک لباس و وسایل باشین.
بعدم گوشی رو انداختم تو کیفم.
نیما نشست روی صندلیش.
سفارشاتمون اماده شد.
بعد از خوردن نوشیدنیهامون از کافه و بعد هم پاساژ خارج شدیم.
سوار ماشین نیما شدیم.
نیما اول من رو به خونمون رسوند و کمک کرد وسایلی که برام خریده بودند رو بذارم تو حیاط و بعد هم با مامانش رفتند...
____________________________
من مریمم هجده سالمه توی خانواده پرجمعیت به دنیا اومدم وقتی که چهار وپنج ساله بودم میدیدم مامان بابام خیلی اختلاف دارن و همش جرو بحث میکنن نمیدونم حکمتش جی بود که نزدیک ادواج خواهر و برادرام این دعواها شروع میشد وقتی که به سن شونزده ساله شدم . ی شب عموم با خانواده ش باگل و شیرینی چند جعبه کادو به خونه مون اومدند پدرم و عموم چنددقیقه با هم صحبت کردند بعد ازچند...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨