🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۷
به قلم
#کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_مامان خانم الان میگی چکار کنم؟
زنگ بزنم بگم تو فعلا غریبه ای حق نداری تا چند ساعت دیگه من رو ببینی؟
مامان چشماش رو گشاد کرد
_نهال این حرفا واقعا مال خودته ؟!
انگار یکی دیگه شدی، چرا دوست داری جوری حرف بزنی که انگار یه ادم دیگه ای هستی؟
مگه تو نبودی که تا همین پارسال هر وقت میرفتیم خونه ی خالههات میگفتی زود برگردیم خونهمون با حضور پسرای خاله من راحت نیستم..
اونوقت الان نیما برات محرمه؟!
_عه مامان این چه قیاس کردنیه؟
پسرخاله ی ادم با نامزد ادم رو کنار هم میذاری؟
_نامحرم نامحرمه.
همونقدر که پسرخالههات و هر غریبه و آشنای نامحرمی نمیتونه تو رو ارایش کرده و
بی حجاب ببینه نامزدی که هنوز محرمت نیست هم نمیتونه.
نهال تور وخدا اینقدر تنم رو نلرزون.
باهامون لج کردی یا واقعا اعتقاداتت نم کشیده؟
_مامان جای این حرفا بگو الان چکار کنم؟
_خداروشکر بابات متوجه نشد جریان آتلیه و باغ چیه
خودم درستش میکنم.
حالا نیما کی میاد دنبالت؟ مامانشم میاد؟
_فک نکنم مامانش بیاد اونم میخواد بره ارایشگاهِ خودش
پس حاضر شو خودم باهات میام.
چیزی نگفتم نگاهی به ساعت انداختم وقت کمه.
سریع لباس عوض کردم و وسایلی که دیشب اماده کرده بودم رو برداشتم.....
صدای زنگ گوشیم باعث شد دست تو کیفم کنم .
با دیدن شماره ی مامان نیما سریع جواب دادم
_سلام فرشته جون خوبین؟
_سلام صبح بخیر...خوبی
دم در منتظرتم زود بیا ..
_چشم الان میام
گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به مامان که نگاهم میکرد گفتم
مامان نیما هم اومده.
مامان همزمان که چادرش رو روی سرش مرتب میکرد رو به بابا گفت پس من میرم .
تا ی ساعت دیگه بر میگردم....
و جلوتر از من راه افتاد.
وقتی در حیاط رو باز کردم با دیدن ماشین سفید مدل بالای خارجی روبروی خونه نگاهم سمت راننده رفت
مامان نیما پشت فرمون نشسته بود و از خود نیما خبری نبود.
مامانش تا مامانم رو دید شیشه رو پایین کشید و با مامان احوالپرسی کرد .
مامان گفت اگه اجازه بدید منم همراهتون میام.
_خواهش میکنم باعث افتخاره. بفرمایید جلو بشینید
مامان جلو نشست و منم روی صندلی عقب.
بین راه خیلی با صمیمیت باهم حرف میزدند
مامان از فرصت پیش اومده استفاده کرد و به دل آشوبه های من افزود.
_فرشته خانم راستش ازتون گلهگی داشتم،
_ای وای چرا فاطمه خانم؟ نیما کاری کرده؟
_نه والا. راستش از خود شما دلخورم.
مامان نیما با تعجب به مامان نگاهی انداخت و پرسید من؟
کپی حرام
_________________________
زمانی که پونزده سالم بود پسرخالم اومد خواستگاری باهم نامزد شدیم، بعد از مدتی فهمیدم با ادمای خلاف رفاقت میکنه و همین باعث میشد کمی ازش بترسم. حتی به مامانم گفتم اما اون باور نکرد و گفت تو دوستاشو از کجا میشناسی شاید اونطوری که تو میگی ادمای بدی نباشن تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨