🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۱۴
به قلم
#کهربا(ز_ک)
خوب معلومه الان دلم میخواد پیاده شم و برم یه گوشمالی اساسی بدمشون...
چندشای بیخاصیت... با این لباسای مزخرفی که تنشونه و اونهمه آرایش معلوم نیست چکار به نیما دارن...
نیما داره میاد... از دور کیسه ی توی دستش رو بالا آورد و نشونم داد... کلی خوراکی خریده بود...
از کنار دخترا رد میشد ولی نگاهش مستقیم به ماشین بود...
نمیدونم چرا برای اینکه فکر کنه چیزی ندیدم بدون اینکه خم بشم سعی کردم دستم رو به داشبورد برسونم و درش رو باز کنم...
خودم رو مشغول وارسی اونجا کردم که نیما در رو باز کرد و پشت فرمون نشست ...
با اشاره به در داشبورد با اخم و تشر گفت
در این بیصاحابو چرا باز کردی و با دست بهم کوبید و بستش...
اگه حواسم نبود دستم لای در گیر میکرد...
_سریع به اون دوتا دختری که در مسیر برگشتش بودند نگاه کردم...
سرجاشوننبودند...
امیدوارم این رفتار نیما رو ندیده باشن...
کمی صداش رو پایین آورد
_بدم میاد از اینکه بخوای چکم کنی...
هنوز تو شوک رفتارش بودم
_ولی من نخواستم چک کنم... داشتم دنبال دستمال میگشتم
که یهو چشمم خورد به جعبه ی دستمال کاغذی که روی داشبورده..
اونهمیشه همونجا بوده...
چرا این حرفو زدم آخه؟
خرابترش کردم...
جعبه دستمال کاغذی رو برداشت وبا حرص کوبید روی پام...
_حالا که اشک روی گونهم میلغزید بهشون احتیاج داشتم...
دوتا همزمان بیرون کشیدم... اول اشکمو پاک کردم و بعد روی دهن و بینیم قرار دادم...
کمی بعد دستش رو روی دست آزادم گذاشت و محکم گرفت وبالا آورد...
جلوی دهنش گرفت و بوسه بارونش کرد
_ببخشید اعصابم خراب بود یهو عصبانی شدم...
دستمو پایین آورد و اروم رها کرد، خم شد و در داشبورد رو باز کرد وعقب کشید...کاملا تکیه داد به پشتی صندلیش...
_بفرمایید هر چقدر دوست داری نگاه کن...
البته چیز خاصی هم توش نیست...
کیسه ی خوراکی ها که روی پاش بود رو بلند کرد و با خنده گفت
_آخه همه ش اینجاست...
بعدم گذاشت روی پام...
اول یه شیر کاکائو برامن باز کن خیلی تشنمه...خودتم بخور عزیزم ...
بیشتر آلوچه خریدم از همونا که دوست داری
راست میگفت چندمدل آلوچه و البالو خشکهست...
از دستش دلخورم برای همین در سکوت بطری بزرگ شیر کاکائو رو از داخل کیسه در آوردم و درش رو بازش کردم میدونستم که اون رو برای خودش گرفته...
وقتی بطری رو به دستش دادم چشم به روبه رو دوختم...
کمی بعد آروم دستش رو روی شونهم قرار داد... چرا ساکتی؟ بیکار نشین دیگه... اینهمه برات خوراکی خریدم بخور
به آرومی زد پشتم...
با توام چرا ساکتی؟
_یعنی تو نمیدونی چمه؟
یه لحظه مهربونی یه لحظه برج زهرمار میشی و به آدم توهین میکنی و بداخلاقی میکنی و دوباره مثلا مهربون میشی؟
تو چرا اصلا تعادل نداری؟
من نمیدونم باهات باید چجوری رفتار کنم...
الان مثلا چی توی داشبورد داشتی که تا بازش کردم بهم ریختی و بهم پریدی؟
صداش جدی شد
_نهال باهات مهربون میشم سواستفاده نکنا...
من چیزی تو ماشین ندارم که از افشا شدنش بترسم...
من فقط ازینکه احساس میکنم بهم شک داری و دنبال چیز خاصی میگردی بدم میاد...
نمیدونم با این حرف نیما چرا نسبت بهش ظنین شدم...
نکنه کاری کرده که فکر میکنه فهمیدم و الانم بهش شک کردم...
رو بهش کردم
_نیماخان من مثل تو نه زرنگم و نه زبل...
بقول خودت خنگ خنگم هیچی سرم نمیشه
چیزی هم از تو ببینم نمیفهمم چه برسه بخوام خودم مچتو بگیرم.
_عه... واقعا ناراحت شدی؟ منظور خاصی نداشتم... نمیدونم چرا تا دیدم در داشبورد رو باز کردی احساس کردم بهم شک کردی و داری دنبال چیزی میگردی که محکومم کنی
_من نمیفهمم چرا باید همچین فکری به ذهنت خطور کنه؟
سلام
تخفیف به شکرانه🤲
#مباهله_و_پیروزی_حق_بر_باطل
برای دریافت لینک وی آی پی
#نهال_آرزوها که ۲۵٠ پارت جلوتر است ۴٠ هزار تومان واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨