🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳۸
به قلم
#کهربا(ز_ک)
دیدن نیما و واکنش دلسوزانهش اشک به چشمام نشوند و یکی یکی بیرون چکید
چهرهم از سوزش زخم در هم شد و اروم گفتم
_رگ چیه؟ کف دستمه
تا خواست دستم رو بگیره
جیغ زدم
_نه توروخدا دست نزن میسوزه
_بذار ببینم اخه... باید فشارش بدی تا خونریزی قطع بشه
_فکر کنم شیشه خورده توش مونده
نگاهی به شیشه های شکسته روی زمین کرد
_ اگه مطمئنی چیزی توش مونده باید درش بیاریم.
شدت گریهم بیشتر شد
_آره توش یه تیکه مونده... ولی میترسم... میسوزه
_چاره ای نیست... نگاه کن داره خونریزی میکنه
یه دسته دستمال کاغذی کشید بیرون
اروم لب زد وقتی گفتم تو دستت رو از روی این دستمال خونی بردار بذار عوضش کنم
اون کاملا خیس از خون شده
_نه میترسم... روی همین بذار
_نه... تو دستت رو بردار... اروم جابجاش میکنم نترس..
_نه نیما نمیتونم...صبر کن شاید خودش بند بیاد
خیلی تحکمی گفت
_گفتم دستت رو بردار
اونقدر محکم گفت که ناخودآگاه دستم رو از روی دستمال برداشتم
به خاطر خیسی و سنگینی دستمال با صدای تلپروی زمین افتاد
سریع دستمالای توی دستش رو روی زخم قرار داد
با اینکه هیچ فشاری نیاورد اما دوباره سوخت
مچم رو گرفت وکف دستم رو به سمت بالا گرفت
_ایکیو دستت خونریزی داره اونوقت طرف پایین هم گرفتی خوب بیشتر خون میاد دیگه...پاشو ببرمت دکتر شاید نیاز به بخیه داشته باشه
_نه بابا مگه چقدره؟
_میگم پاشو... مگه نمیگی توش شیشه خورده مونده؟ باید درش بیاریم... ما که نمیتونیم ، بریم درمونگاه بهتره...
کمکم کرد بایستم شالم رو از روی چوب لباسی بیرون کشید و هلم داد بیرون برم
سعی کردم بایستم
_مانتوم... مانتومو بیار
عصبی ولم کرد و رفت سراغ کمد یکی از مانتوهارو بیرون کشید
دستم رو گرفت
بیا... زودباش تا خون نریخته روی زمین...
با اینکه تعداد دستمالها زیاده اما دوباره خون ازش بیرون زده
البته بخاطر اینه که نمیتونم روی زخم فشارش بدم
با کمک نیما پلههارو پایین رفتم
هر پله رو که پایین میرفتم سوزش دستم بیشتر میشد
از ترس اینکه خون به روی زمین نچکه
گوشهی شالم که از روی آرنج نیما اویزون بود با انگشت آزادم زیر دستم کشیدم
_نیما الان خون میچکه روی فرش
شال رو بگیر زیر دستم
هنوز دوتا از پلهها مونده بود که فرشته و فیروز جلومون سبز شدند
فرشته با دیدن وضعیت من هین بلندی کشید و جلو اومد
_چی شده؟
خواست کمکم کنه
که با حرف نیما سرجاش موند
نه مامان صبر کن... باید ببرمش درمونگاه...
فرشته آروم از همون فاصله لب زد
_رگشه؟
اما نیما با صدای معمولی جواب داد
_ نه بابا... قاب عکس شکسته و شیشه خورده مونده توی دستش
تو فکرم که چرا اینا اینطوری میکنند؟ مگه بچه بازیه که بخاطر یه دعوای کوچیک رگمو بزنم؟
فیروز خان رو به نیما گفت برو همین درمونگاه سر خیابون دولتی هست ولی نزدیکتره...
تا کنار ماشین و وقتی روی صندلی بنشینم فرشته یه نفس قربون صدقهم رفت...
حالم ازینهمه دورویی بهم میخوره ولی جواب محبتهای منافقانه ش رو گاهی با لبخند که چه عرض کنم با زهرخند میدادم...
قبل از اینکه نیما پشت فرمون بشینه با صدای نسبتا بلند گفتم
_اول برو یه شال دیگه برام بیار
این خونی شده
بی اهمیت به حرفم روی صندلی نشست
ولش کن زودتر بریم تا کلی خون ازت نرفته
سعی کردم با ارامش حرف بزنم
_عزیزم زخم خنجر که نخوردم یه ذره شیشهست
_حالا هرچی...
قبل از اینکه ریموت در رو بزنه و ماشین رو از توی پارکینگ بیرون بیاره، در حیاط باز شد
و ماشین سفید رنگی وارد شد توجهی به ماشین نکردم اصلا برام مهم نبود کی هست...
نیما دستی برای راننده تکون داد و با سرعت از حیاط بیرون زد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨