🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵۵
به قلم
#کهربا(ز_ک)
وقتی از جاش بلند شد که محتویات داخل دهنش رو قورت میداد.
چرخید و بوسه ای روی صورتم کاشت
_چشم عزیزم مواظبم خفه نشم
و
با گذاشتن دستاش دور کتفم هدایتم کرد به سمت بالا برم و در معیّت هم وارد اتاق شدیم
هنوز نمیدونستم کجا داریم میریم برای همین نمیدونستم چه لباسی مناسبه پوشیدنه
_نیما کجا داریم میریم؟
_ حالا میریم میفهمی دیگه
_آخه نمیدونم چه لباسی بپوشم
_فرق نداره هرچی دلت خواست بپوش
_ بابا بهم سپرده چیزی بهت نگم آخه میخواد سورپرایزت کنه
تو فکر رفتم سورپرایز؟ اونم حالا؟
نگاهم رو از صورت نیما که بیتفاوت به کنجکاوی من مشغول آماده شدن بود گرفتم
سراغ وسایل آرایشیم رفتم
کمی آرایش کردم و بعد سراغ کمد لباسهایی که مال خودمه رفتم
اول یه شلوار کتان مشکی برداشتم و ناخواسته با مانتوی مشکی تنم کردم بدون اینکه بهش فکر کنم یه شال مشکی هم روی سرم انداختم
سعی میکردم خیلی فرز کارهام رو انجام بدم که کسی رو معطل نکنم
وقتی فارغ از تعویض لباس شدم
سربالا آوردم و با نیما که دست به کمر پشت در اتاق بهم زل زده بود چشم تو چشم شدم
_چرا اینجوری نگام میکنی؟
با حرفی که زدم انگار جا خورد کمی دستپاچه شد ولی خودشو نباخت
_همیشه تیپ مشکی بهت میاد
ولی امروز یه جوری شدی
انگار لباس عزا تنت کردی
_نگاهی به سرتاپای خودم کردم
_خودمم نمیدونم چرا اینارو پوشیدم
صدام رنگ غم گرفت
قبل ازینکه بغض به گلوم بنشینه زل زدم تو چشماش
_ولی واقعا عزادار هستم ... من تازه دیشب فهمیدم مامان و بابام از دنیا رفتند...
_جلو اومد و بغلم کرد
_خودم نبودِ پدرو مادرت رو برات جبران میکنم
بهت قول میدم
حالام ولش کن این حرفارو داری روح اون دوتا مرحومو هم آزار میدی...
دستم رو گرفت
بیا بریم تا بابا صداش در نیومده
پایین که رفتیم فیروزخان نبود
نیما سرش رو داخل آشپزخونه کرد
_حمیرا بابام رفت حیاط یا رفته بالا؟
_نه آقاجان... رفتن حیاط ... گفتن بهتون بگم عجله کنید
سری تکون داد و دوباره دستم رو گرفت
با هم بیرون رفته و پله های ایوون بزرگ این عمارت رو به سمت حیاط طی کردیم
فیروزخان توی ماشینش بود
شیشه رو پایین زد
_چقدر طولش میدید حالا خوبه گفتم عجله کنید
نیما پرسید
_ با یه ماشین بریم؟
_نه تو هم ماشینتو بیار
شاید لازم شد یکیمون تهران بمونه برای کارهای عروسی.
با علامت نیما به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم و پشت ماشین پدرشوهرم از باغ عمارت خارج شدیم.
_تهران چه خبره نیما؟ برای چی باید بریم؟
ببین بابا گفت خودمون دوتایی بریم تالار ببینیم و رزرو کنیم
تالاری که قبلا رزرو کرده بود برای تاریخی که من و تو تعیین کردیم خالی نبوده، و حالا با سلیقهی خودمون میریم تالار و لباس عروس و همه ی کارهارو پیگیری میکنیم...
اینجوری بهتر شد مگه نه؟
_اوهوم...
_چرا اینجوری جواب میدی؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨