زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۳۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دستم رو روی شقیقه‌هام گذاشتم و کمی فشارش دادم زمزمه کردم _آخه بی‌غیرتِ بی‌وجدان چطور دلت اومد‌‌... من زنتم... چطور دلت اومد بامن این کارو بکنی؟ من غیر ارادی اون همه گناه کردم اون همه رفتارهای دور از شان یه خانم و حتی یه انسان رو داشتم نمی‌دونم چقدر گذشته و چقدر به اتفاقات اون شب فکر کرده بودم که با صدای نیما به خودم اومدم... _هنوز بیداری؟ کمی ترسیدم اما زود به خودم مسلط شدم _ بیدارم... چه عجب برگشتی! بدون اینکه نگاهم کنه یا جوابم رو بده به طرف اتاق خوابمون رفت... بلند شدم و پشت سرش وارد اتاق شدم مشغول تعویض لباسهاش بود جلوتر رفتمو اسمشو صدا زدم _نیمااا... موقع عروسیمون چی به خوردم داده بودی؟ سوالی نگاهم کرد _خواب نما شدی این وقت شب؟ جدی پرسیدم تروخدا راستشو بگو نفسش رو سنگین بیرون داد بوی گند مشروب به مشامم رسید چهره‌م رو مشمئز کردم و‌قدمی به عقب برداشتم _ بازم ازین کثافت خوردی؟ فکر نکن خرم و نمی‌فهمم شب عروسی هم خودت مشروب خورده بودی و هم به من خورونده بودی بروبابایی گفت و به طرف در راه افتاد جیغ کشیدم و اعتراض‌آمیز ادامه دادم _نیما ازت بدم میاد... برای اینکه حجب و حیام آبروتو نبره از من هم یکی مثل خودتو اون دخترای دوروبرت ساختی؟ تیز برگشت و با اخم چشم دوخت به دهنم از ترس لال شدم ولی اروم لب باز کردم و با بغض گفتم _دوباره فیلم عروسیمونو نگاه می‌کردم... من توی اون فیلم نهال واقعی نبودم... چیزی بودم که تو و آدمای اطرافت دوست داشتین... یه آدم بی قید و بند عین خودتون... اون من نبودم... نیما تو اجازه ندادی توی عروسیم پدرو مادرم حضور داشته باشن اجازه ندادی خونواده‌م باهام باشن چون می‌دونستی با حضور اونها نمی‌تونی جشن عروسی‌ رو اون شکلی که دوست داری برگزار کنی برای همین با بابات نقشه کشیدین تا با گفتن واقعیت بین من و اونها فاصله بندازید و هرکاری دلتون خواست انجام بدین ساکت شدم تا بلکه چیزی بگه اما وقتی سکوتش طولانی شد ادامه دادم _ نیما من مامانمو می‌خوام‌... بابامو... خواهرا و برادرمووو... خیلی تنهام ... من هیچکسی رو ندارم... نیما که حالا تحت تاثیر حرفام قرار گرفته سعی کرد دستم رو بگیره اما من مانع می‌شدم که در نهایت کوتاه اومدم... دستم رو‌ محکم توی دستاش گرفت و تکون داد _ تو چته امشب؟ چرا این جوری حرف میزنی؟ من و بابام فقط واقعیت رو به تو گفتیم این خود تو بودی که انتخاب کردی بین بخشش و نبخشیدن دومی رو انتخاب کنی... خودت تصمیم گرفتی اونا رو بخاطر گرفتن جون پدرومادر واقعیت برای همیشه ترکشون کنی کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨