زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۸۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وقتی مامان با صدای بلند تعارفش کرد که بخاطر گرمی هوا بریم توی خونه قبول کرد و بهم گفت باشه بریم خونه باهم حرف بزنیم. نشست و تکیه داد به پشتی با اشاره ی مامان رفتم که چایی بیارم... توی آشپزخونه از ذوق اومدند و دیدنش نمی‌دونستم چیکار باید بکنم فکرم درست کار نمی‌کرد کمی تمرکز کرده و استکان‌های مخصوص مهمون رو در آوردم و‌چای خوشرنگ ریختم وقتی به هال برگشتم باز هم مامان اشاره کرد بنشینم کنار مسعود مسعود وقتی نشستنِ من رو کنار خودش دید انگار توقع این کار رو ازم نداشت چون یه لحظه لبخند زد و باز همون نگاه. مامان کمی حال و احوال معمولی کرد چه عجب بالاخره اومدی... قبلا که هنوز دامادمون نشده بودی بیشتر بهمون سر می‌زدی مسعود نیم‌نگاهی به مامان کرد و گفت _شرمنده سرم شلوغه مامان گفت من میرم آشپزخونه شام آماده کنم حتما باید شام پیشمون بمونی. کمی بینمون به سکوت گذشت بعد از چند دقیقه نیم نگاهی بهم انداخت و حالمو پرسید. خوبی؟ چکار میکردی؟ چکار میکردم؟ یادم نمی‌ومد تو این چند روز کاری به جز انتظار برای اومدن او کاری کرده باشم اما روم نشد که چیزی در مورد دلتنگیم بگم. با لبخندی کوتاه گفتم هیچی... کارهای روزمره. ِ یکم دیگه سکوت دوباره خیلی کوتاه گفت: می‌خوای بریم بیرون؟ خوشحال از این پیشنهادش لبم به خنده باز شد لبخندمو که دید چاییش رو برداشت و گفت: تا من اینو می‌خورم حاضر شو بریم. تندی حاضر شدم و اومدم پیشش منو که دید بلند شد و از مامان خداحافظی کرد. ده ما به خاطر کوهستانی بودنش چشم انداز خوبی داشت. هوا حسابی گرم بود ولی حضور مسعود باعث شده بود ببشتر از قبل احساس گرما کنم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨