زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بی اهمیت به نگاه پرسشگر تنها آدمای خونه به طرف در هال رفتم آروم پرده رو کنار زدم و از همونجا با ترس گوشه‌ به گوشه‌ی حیاط رو از نظر گذروندم یه دور هم روی دیوارهای حیاط رو دید زدم با خودم زمزمه کردم این گربه کشته شده... یکی آورده و اون گوشه‌ی حیاط انداخته ... احساس می‌کنم از ترس بدنم داره می‌لرزه... به فکر فرو رفتم آخه در طول مدت این چندروزی که مادربزرگ خونه نبود جز من و منصوره کسی توی خونه نبوده... اگرم کسی وارد شده خودم در رو براش باز کردم.. هر کسی هم که پا تو این خونه گذاشته از جلوی چشم خودم رد شده ... یهو چیزی به یادم اومد... همون روزی که مادربزرگ رو به بیمارستان بردند درست چند دقیقه قبل از اینکه حالش بد بشه وقتی یکی در خونه رو زده بود و مادربزرگ بازش کرده بود گفت مامور برقه... خوب یادمه مادربزرگ وارد خونه که شد بدون اینکه دوباره به حیاط بره از دم در هال به مامور برق گفت پسرم کارت تموم شد در رو پشت سرت ببند... لابد اون آقا در رو نبسته اما خوب اونی که ‌به دنبال فرصتی برای رسیدن به اهدافش بوده چطور می‌دونسته ممکنه اونروز مامور برق بیاد خونه و درم باز بذاره... وای... نکنه دستشون تو یه کاسه بوده؟ بهرحال الان برام مثل روز روشنه که دشمنانی که فیروز درموردشون حرف می‌زد جای من رو پیدا کردند... جسد اون گربه و‌چاقوی فرورفته در بدنش هم یه نشونه بوده... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨