🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹۹
به قلم
#کهربا(ز_ک)
آره... دقیقا همینطوره...
دایرهی حفاظتی و امنیتی در کنار مردای اون خونواده همیشه برای من وخواهرام گستردهتر بود
اما در کنار خونوادهی نیما به ظاهر دایرهی گستردهای داشتیم اما در واقع همیشه یسری دل نگرانی ها بود که باید با حضور نگهبان وبادیگارد و این طور اشخاص تامین میشد...
به پشت سر نگاه کردم خاله داشت به بیرون میرفت
معلومه ازم ناامید شده...
بهتره در اولین فرصت همه چی رو به منصوره بگم
اون بهتر میدونه در موقعیت پیش اومده چه تصمیمی بگیریم بهتره...
شاید رضایت بده پسرِ خاله صغری برای محافظت از ما شبها بیاد و توی حیاط بخوابه...
کمی توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه...
وقتی بیرون رفتم خاله نگاهش رو ازم برگردوند
منصوره هم چپ چپ نگاهم میکنه
به خاله حق میدم ازم دلخور باشه
بهرحال سن مادربزرگ من رو داره و من چون غرق در افکارم بودم وقتی اونطوری با محبت و دلسوزی باهام حرف میزد با بی ادبی تمام از جام که تکون نخوردم هیچ...
حتی به طرفشم نچرخیده بودم ...
خیلی بد شد...
به طرفش رفتم کنار منصوره و روبروی خاله نشستم
_خاله ببخشید یه اتفاق بدی افتاده که نمیدونم باید چکار کنم؟
برای همین اصلا نه حواسم به بقیهست نه به رفتارم...
حالت چهرهش تغییر کرد اما جوابی نداد
نگاهی به منصوره که این بار لبخند به لب داشت نگاه کردم
آروم گفتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨