🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱۵
به قلم
#کهربا(ز_ک)
دیروز که فهمیدم امروز یا فردا ممکنه برگه ترخیصش رو دکتر امضا کنه با گریه و زاری داداش رو راضی کردم من رو به ملاقاتش ببره
بر خلاف تصورم مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کرد
هر دو دختر و داماد و نوههای طیبه خانم اونجا بودند چه عزت و احترامی برای منصوره خانم قایل بودند
درسته بجز طاهره خانم و مادرش کسی من رو تحویل نگرفت اما چهرهی خندان و مهربون منصوره باعث میشد کمتر بابت اینکه من باعث بستری شدن منصوره خانم شدم خجالت بکشم...
منصوره که اصرارم رو دید قبول کرد فعلا چند روز به خونهی بیبی بیاد و خودم ازش پرستاری کنم
وقتی توی گوشش گفتم بچهم هنوز زندهست و میتونم حفظش کنم خیلی خوشحال شد
بهم قول داد وقتی برگرده بقیهی خاطراتث رو برام تعریف کنه...
بهم میگفت میدونم پایان خاطرات زندگیم برای تو میتونه آغاز زندگی باشه
عبرتی که از زندگی من میگیری برات کلی راهکار داره
و من امروز خیلی مشتاقم که منصوره خانم به همین خونه برمیگرده
شاید چند روز که ازش پرستاری کنم کمی از عذاب وجدانم رو کم کنه
هربار که حال مامان رو از داداش پرسیدم گفته حالش خوبه
دیشب خواستم باهاش حرف بزنم اما داداش منعم کرد
میگه فعلا مامان به خاطر فوت بابا حال خوبی نداره
میترسم با دیدن تو یاد زجرهایی که بابا کشیده بیفته و دوباره حالش بد شه
نمیدونم از عذاب وجدانه یا به خاطر خراب کردن پلهای پشت سرم که روم نمی.شه مثل گذشته داد و هوار کنم و شلوغ بازی در بیارم ک بگم الا و بلا میخوام با مامان صحبت کنم یا شایدم بزرگتر شدم و میتونم شرایط رو درک کنم
اما هرچی هست دختر مطیعی شدم
این چند روز هرچی داداش میگه براحتی چشم میگم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨