#قسمت_سی_هشت
رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک
بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای
روشنم خیلی به من می آمد. کلاه راروی سرم انداختم، کوله ام را برداشتم و
با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم. قبل از رسیدن به مدرسه،
مسیرم راکج می کنم و به یک گل فروشی میروم. شاخه گل رز سفیدی را می خرم و
بااحتیاط در کوله ام می گذارم. سرخوش از مغازه بیرون می زنم و مسیر را
پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی
سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چند دقیقه نگذشته صدای بوق ماشین
ازپشت سرم، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمی گردم.
پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور باال می زند. اهمیتی
نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و
قدم هایم را سریع تر بر می دارم.
پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه می کنم. همان دم صدای
استاد پناهی برق ازسرم می پراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سر می گردانم و با دیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به
طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام می کنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش
بر می دارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی.
بله.
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
-نه خودم میام!
تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار می شوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را رو به
پایین فشار می دهد و آهسته حرکت می کند. فضای مطبوع ماشین به جانم
می نشیند. شاید الان بهترین فرصت است. زیپ کیفم را باز می کنم، گل را بیرون
میاورم وروی داشبورد می گذارم. جا میخوردو سریع می پرسد: این چیه؟!
مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پر از سوال می شود: برای من؟ به چه
مناسبت؟!
-بله. برای تشکر از زحمتاتون!