🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲۶
به قلم
#کهربا(ز_ک)
برای اولین باره که اینقدر دلم میخواد به جشن میلاد امام زمان برم... نمیدونم چرا برای اولین بار یه ذوق خاصی دارم.
ساعت نه مامان طبق معمول همیشه بهم زنگ زد و کمی باهم صحبت کردیم.
بهم گفت که دیشب با بقیه برای جشن نیمه شعبان به مسجد رفته و خیلی برای آرامش زندگیم دعا کرده،
شاید حال خوب امروزم رو مدیون دعای دیشب مامانم.
نمیدونم شاید...
اونقدر امروز سرحالم که فرز و بانشاط کارهام رو به سرعت انجام میدادم... اما متعجب بودند که ساعت دو، تمام کارهای امروزم رو تحویل دادم.
قبل از ساعت دو و نیم به خونه رسیدم.
اول به سراغ نرگس رفتم پشت در خونه صدای خنده و بازی شوهر نرگس با پوریا میومد
معلوم بود گرگم به هوا بازی میکنند
بین جیغ و خندههای پسر قشنگم، صدای نرگس رو میشنیدم که یبار پوریا رو تشویق میکنه و یه بارم شوهرش رو...
در خونهشون رو که زدم نرگس با روی باز در رو برام باز کرد
_سلام ... چه زود اومدی
_سلام... آره کارمو زود تموم کردم
کی باید بریم؟
صبر کن مانتوت رو برات بیارم ببرش بالا تا تو حاضر شی منم حاضر میشم
_پس قربون دستت، پوریارم ببار ببرم حاضرش کنم
_باشه... خوابش گرفته بود عمو مهدیش اومد باهم بازی کردند خوابش پرید
لبخندی از سر شوق زدم
_اتفاقا صداتون تا کوچه هم میومد
_پوریا خاله بیا مامانت اومده...
با دیدن پسر نازنینم خستگی از تنم بیرون رفت
_قربون قد و بالات برم مامان جان بیا بغلم
_بیا عزیزم این از مانتوت، اینم وسایل این وروجک، داروهاشم سروقت بهش دادم
_یه دنیا ممنونتم هم بابت پوریا و هم این مانتو... چکارش کردی؟
اون قسمتی که سوخته بود رو بریدم قد مانتو رو کوتاه کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨