‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›
#رمان_فرماندهی_بداخلاق
#فصل_دوم
#پارت_294
#حامد:
حرفم را قطع میکند:
ـ یعنی حامد حقته بزنم تو سرت الان؟!
کلافه نگاهش میکنم:
ـ اخه چرا؟ یعنی من حق ندارم که بخوام اعصابم اروم باشه؟ من دلم نمیخواد خرجمو مامان یا حمید بدن! خب درک کنید لازمه که یه کاری پیدا کنم!!
با اخم نگاهم میکند:
ـ خوبه هیچی تو زندگیت کم نداری! وضع مالی که خوبه، مادرت هواتو داره، خواهرت هم همین طور! برادرت هم نگرانته و براش مهمی! چه نیازی داری که خودت کار کنی؟؟
دستی به چشمانم میکشم:
ـ همه اینا که میگید درسته ولی هزار بار گفتم نمیخوام منت کسی رو سرم باشه! که هی چپ بره راست بیاد بگه فلان چیزو از صدقه سر من داری، اگه وضعت اینجوریه به خاطر منه و این همه حرف مزخرف دیگه!
نفس عمیقی میکشد:
ـ لابد اینم به مادرت نگفتی! اره؟
به قلم s.z.m
#اد_ایستاده
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
خوندن بدون عضویت راضی نیستم⛔☝🏻
هر گونه کپی پیگرد قانونی و الهی دارد🤝🏻
‹﹉﹉﹉••🌧💦🌧••﹉﹉﹉›