-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_بیست_و_پنجم
که من نرفتم نه برای اینکه دلم برای الهه تنگ نشده باشه ها نه اتفاقا دلم خیلی براش تنگ شده بود برای اینکه تازه با نرفتنم کنار آمده بودم و نمی خواستم دوباره هوایی بشم....
{ثنا}
روز اول بود که مامان الهه اومد , از اونجایی که هر روز پشت میکروفن اسم صدا میکردن میگفتن ملاقاتی دارید 😂
اون روزم الهه و صدا زدن همه بچه ها باهم از ذوق دوییدیم جلو در گفتم آخ جون حنانه اومدهههه😁😍
وقتی رسیدم جلو گفتم خاله حنا کو؟
ههی نیومده بود بنا به به دلیل اینکه هوایی نشه 😐😔
اوففف دیگه هیچی نگفتم
نمیدونستم باید با خنده های مصنوعیم تظاهر میکردم که خوشحالم که حنانه نیومده؟😞😏
خلاصه سرمو گرم کردم به بازی کردن با داداش حنانه 😑😊
و یکم برامون خوراکی آوردن و یه چند تا از وسایل الهه و بردن دیشبش خیلی جای حنانه خالی بود 🥺
آخه رفتیم حسینیه ...
اونجا کلی مست نجف و حی لایوت و ...🥹 گذاشتن دست زدیم و جیغغغ کشیدیم انقد شکلات پرت کردن برامون انقد خوش گذشت جای حنانه بغلم خالی بود ..
هر وقت که الهه و میدیدم یاد حنانه میوفتادم 😞🥺
چقد دوست داشت باهم باشیم.. چقد ذوق داشت 😔
ههب..!
روز اول برا سحری پاشدیم با الهه بدو بدو کارامونو انجام میدادیم 😁
سر مسواک زدن دیگه دستامون جا نداشت من خمیر دندون و میگرفتم با مسواک و خمیر دندون خودم تا الهه مسواک بزنه و برعکس😂😬
با الهه بغل هم میخوابیدیم ..🥹
خیلی حال میداد شبا ام بیدار میبودیم تا نماز صبح نماز شب و نماز های اعتکاف و میخوندیم .. 😁
برا مداحی و مولودی همه حلقه ها انگاری مسابقه بود , مولودی میخوندیم و کیف میکردیم 😁😃
حنانه خیلی مست نجف و دوست داشت ,منم به یاد اون میخوندم ..
روز دوم زنگ زدم بهش باهاش حرف بزنم ,از صداش معلوم بود حالش خوب نیست اما وقتی از رفتن به امامزاده ها میگفت ذوق میکرد 😁
میخواستن قم ام برن اما بدون خواهرش نرفتن امان از لطف خواهری 😂
میدونم که الهه ام قدر این محبت های حنا و میدونه والا انقد بهشون حسودیم نمیشد و عاشق خواهر داشتن نبودم ..
نمیدونم واقعا چرا اینو گفتم 😂🤣
احساسی شدم ..😅🥰
خلاصه اون دو شب به خوبی گذشت ...
به شب آخر رسیدیم که شهادت حضرت زینب بود 🥺🖤
انقد حالمون بد بود که نازنین و معصومه و چند تا دیگه از بچه ها ام حالشون بد شد 😓
اون دو سه روز خیلی جهان و خانی هوامونو داشتن نازنینم که نگم براتون همه بچه ها شب اخر با اون بازی جاسوس حسابی از دلمون در آوردن (غم رو 😅)
خلاصه...
آخر همه حرفاشونم میگفتن مدیریت ایتیکاف (همون اعتکاف خودمونه😅)
روز آخر شد و دعای ام داوود😂🤕
طولانی ولی شیرین ..
آقا ما وسط دعا اومدیم با مربیمون خلوت کردیم دفترچه هامونو دادیم برامون خاطره نوشت .🤠
بعد از دعا ام دیگه موقع اذان بود و وقت افطار و خدافظی ..🥺
داشتم ساکمو جمع میکردمو تلفنی با حنانه حرف میزدم 😁 معلوم بود حسابی دلش برام تنگ شده 🤦♀
خب منم دلم تنگ شده بود , به روش نمیآوردم 🤣
اون سه روز با زهرا خانوم خیلی بهمون خوش گذشت تازه فهمیدم چقدر پایس😁
ولی مثل اینکه به ایشون خوش نگذشته😏😂
اره خلاصهه..
بعد از افطار پیش یکی از دوستام نشسته بودم و بعدش برای ملیسا جون افطار بردم تا اینکه....
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>