-بسمِاللهالرحمنالرحیم❤️🩹!'
#رمان🫀
#او_وجودِ_من
#پارت_بیست_و_ششم
تا اینکه دیدم یکی صدام میکنه برگشتم دیدم مامانمه😳😂
آخه مامانا اومده بودن دنبال بچه هاشون منم انقد محو صحبت های حاج آقا بودم نفهمیدم مامانم اومده
خلاصه...
پاشدم و از بچه ها خدافظی کردم و رفتم
اونجا بهمون به عنوان یادگاری یه جانماز و گل نرگس و یه کتاب کوچیک دادن ..🥹🫂
بعد از اون شب که فرداش قرار بود بریم مدرسه ...
صبح پا شدم و لباسامو پوشیدم با همراهی زینب رفتیم مدرسه تو حیاط منتظر حنانه نشسته بودم روبروی در مدرسه ههی نگاه میکردم که کی میاد ای بابا😂😞
دیدم یه ماشین از جلو در رد شد پشتش چند نفر داشتن میومدن از زیر ماشین کفش هاشون معلوم بود بلند داد زدم
زینبببببب ,حنااااا اومددددد
_کووو؟؟
+اونا کفشاش😁
_😐😂
ماشین که از جلو در رد شد دیدم بعلههه حنا خانومه از تو خیابون دویید سمت در از جلوی در تا سمت آبخوری دویید , منم به سمت اون دوییدم 😂🏃♀
وسط حیاط پریدیم بغل هم...
{حنانه}
آقا هیچی ثنا رو که دیدم جوری پریدم بغلش انگاری یه قرنه هم و ندیدیم
یادمه ظهرا بودیم پس بعدش با ثنا رفتیم نماز خونه تا نمازمان و بخونیم
نماز اول و خوندم و یه دور چشام و دور و بر نماز خونه چرخوندم تا ببینم کیا امدن
چشمم خورد به خانی رفتم چشماش رو گرفتم و همین که برگشت سمتم سریع دستام و از رو چشاش برداشتم و هم و بغل کردیم خیلی حس خوبی بود کلا خیلی دختر دوست داشتنی این خانی
خوشم آمده بود باید دوباره انجامش میدادم دوباره یه دور سرمو و چرخوندم و جهان و دیدم حالا نوبت اون بود دستام و گذاشتم رو چشاش ولی منتظر بودم خودش حدس بزنه کیه
اسم چند نفر و گفت و آخر گفت حنانه تویی؟
گفتم ارهههه و جوری ذوق کرد و پرید بغلم که آلله آلله
هیچی دیگه اقامه رو گفتیم و وقت خوندن نماز عصر بود رفتم بغل ثنا و شروع کردیم به خوندن اذان بعدم مکبر گفت اسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته و من و ثنا بعد گفتن ذکر بدو بدو رفتیم سمت در نماز خونه و کفشامون و پوشیدیم و رفتیم طبقه بالا که کلاس مون بود
تق تق
بلهههه
یکم گوشه در و رو باز کردیم و گفتیم خانم میشه بیایم تو؟
اره بگویید بشینید سرجاتون
من و ثنام یه نگاهی به هم کردیم و تندی نشستیم و کتاب و باز کردیم
آمااااا اصن حال درس نمیومد خب حق بدید بعد سهههه روز هم و دیده بودیم و الان باید به جای درس خوندن خاطره هامون و تعریف می کردیم ایشششششش
هیچی آقا صبر کردیم تا زنگ بخوره البته به سختی😂
زینگ زینگ
آخیش بالاخره زنگ خورد
از اونجا که هوا سرد بود....
به قلم ✍🏻: ܩـحــیـصــا , رایـــــحـــہ
‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>