-بسمِ‌الله‌الرحمن‌الرحیم❤️‍🩹!' 🫀 تا اینکه دیدم یکی صدام می‌کنه برگشتم دیدم مامانمه😳😂 آخه مامانا اومده بودن دنبال بچه هاشون منم انقد محو صحبت های حاج آقا بودم نفهمیدم مامانم اومده خلاصه... پاشدم و از بچه ها خدافظی کردم و رفتم اونجا بهمون به عنوان یادگاری یه جانماز و گل نرگس و یه کتاب کوچیک دادن ..🥹🫂 بعد از اون شب که فرداش قرار بود بریم مدرسه ... صبح پا شدم و لباسامو پوشیدم با همراهی زینب رفتیم مدرسه تو حیاط منتظر حنانه نشسته بودم روبروی در مدرسه ههی نگاه میکردم که کی میاد ای بابا😂😞 دیدم یه ماشین از جلو در رد شد پشتش چند نفر داشتن میومدن از زیر ماشین کفش هاشون معلوم بود بلند داد زدم زینبببببب ,حنااااا اومددددد _کووو؟؟ +اونا کفشاش😁 _😐😂 ماشین که از جلو در رد شد دیدم بعلههه حنا خانومه از تو خیابون دویید سمت در از جلوی در تا سمت آبخوری دویید , منم به سمت اون دوییدم 😂🏃‍♀ وسط حیاط پریدیم بغل هم... {حنانه} آقا هیچی ثنا رو که دیدم جوری پریدم بغلش انگاری یه قرنه هم و ندیدیم یادمه ظهرا بودیم پس بعدش با ثنا رفتیم نماز خونه تا نمازمان و بخونیم نماز اول و خوندم و یه دور چشام و دور و بر نماز خونه چرخوندم تا ببینم کیا امدن چشمم خورد به خانی رفتم چشماش رو گرفتم و همین که برگشت سمتم سریع دستام و از رو چشاش برداشتم و هم و بغل کردیم خیلی حس خوبی بود کلا خیلی دختر دوست داشتنی این خانی خوشم آمده بود باید دوباره انجامش میدادم دوباره یه دور سرمو و چرخوندم و جهان و دیدم حالا نوبت اون بود دستام و گذاشتم رو چشاش ولی منتظر بودم خودش حدس بزنه کیه اسم چند نفر و گفت و آخر گفت حنانه تویی؟ گفتم ارهههه و جوری ذوق کرد و پرید بغلم که آلله آلله هیچی دیگه اقامه رو گفتیم و وقت خوندن نماز عصر بود رفتم بغل ثنا و شروع کردیم به خوندن اذان بعدم مکبر گفت اسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته و من و ثنا بعد گفتن ذکر بدو بدو رفتیم سمت در نماز خونه و کفشامون و پوشیدیم و رفتیم طبقه بالا که کلاس مون بود تق تق بلهههه یکم گوشه در و رو باز کردیم و گفتیم خانم میشه بیایم تو؟ اره بگویید بشینید سرجاتون من و ثنام یه نگاهی به هم کردیم و تندی نشستیم و کتاب و باز کردیم آمااااا اصن حال درس نمیومد خب حق بدید بعد سهههه روز هم و دیده بودیم و الان باید به جای درس خوندن خاطره هامون و تعریف می کردیم ایشششششش هیچی آقا صبر کردیم تا زنگ بخوره البته به سختی😂 زینگ زینگ آخیش بالاخره زنگ خورد از اونجا که هوا سرد بود.... به قلم ✍🏻: ܩ‍ـح‌ــی‍ـصــا , رایـــــحــ‌ـہ‌ ‹این داستان بر اساس واقعیت است / با اندکی بازنویسی>