هدایت شده از /زعتر/
کوچ کردن همیشه برایم سخت بوده و تا مدت‌ها خُلقم را تنگ کرده. این را وقتی فهمیدم که نوزده ساله بودم و بعد از بازدیدِ خانهٔ جدیدمان، از میدان آرژانتین تا خودِ هفت‌تیر را یک‌سره با صورت خیس دوییدم. بی‌سروصدا. بدونِ توضیح. اتاقِ مستقل و سبزرنگِ جدید، نظرم را عوض نکرد. خانهٔ خودمان را می‌خواستم. با همان اتاقِ اشتراکی با خواهرم. که یک‌ سمتش همیشهٔ خدا روی هوا بود و سمت دیگرش که از قضا سهم من بود، باعث افتخارِ مادرم. داشتم می‌گفتم. با ورود به ایتا و نقل‌مکانِ کارگاه‌هایم با هنرجوها، دوستانم یک به یک کانالی دست‌وپا کردند برای روایت‌گری‌‌هایشان. من هم همان‌موقع دست‌به‌کار شدم. هرچند وقت یکبار کلمات را هم ردیف می‌کردم برای خودم. برای خودی که هیچ مخاطبی نداشت و دل‌خوش بود به خانه‌ای که برمی‌گردد. خانه‌ای که با خیلی‌ها از همان‌جا مأنوس شده بودم. امید کمرنگی ته قلبم بود و نمی‌گذاشت خانه جدید را عمومی کنم. می‌دانستم کار از کجا آب می‌خورد. با خودم همدلی کردم. به خودم زمان دادم. تمام این چهار پنج ماهی که گذشت. مثل همهٔ کوچ کردن‌های دیگر، حالا به همین خانهٔ جدید، انس گرفته‌ام. حالا دیگر می‌توانم کنار دست خودم، همراهانی را ببینم که من را می‌خوانند. بدون قضاوت. @zaatar