#داستان_شب
⬅️ قسمت ۵۹
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
جا خورده بود اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم . دستش رو جمع كرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ... حالت شون به حدي گرم و با محبت بود كه از اين حس، وجود خالي من پر مي شد ...
- كارآگاه ما واقعا متاسفيم ... نمي خواستيم مزاحم شما بشيم اما گفتن براي اينكه بتونيم وسائل كريس رو بگيريم به امضاي شما نياز داريم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ...
- زحمتي نيست ... بيكار بودم ... به هر حال كمك به شما بهتر از بيكار گشتنه ...
همين طور كه قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم . ساكت گوشه راهرو ايستاده بود . آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش كريس داشتن . نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر كنن يا همين كه ما پر كنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روي برگه ها . پس دليلش براي اومدن و خراب كردن بقیه روزم این بود ...
- نيازي به حضورش نبود . درخواست شما كفايت مي كرد .با همون يه درخواست مي تونيم تمام
وسائل رو آزاد كنيم . البته چيزهايي كه به عنوان مدرك پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه
فرم رو امضا كردم و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاكم شده بود ... جوي كه حس حال من از ديدن ساندرز درست كرده بود . ..
خودشم ديگه كامل فهميده بود من اصا ازش خوشم نمياد ... و فكر كنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ...
يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديك نمي شد . و هر چند لحظه يك بار نگاهش رو از روي يكي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي كرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاكت وسائل كريس اومد ... همه چيزش رو جزء به جزء ليست كرديم و آخرين امضاها انجام شد ...
اونها با خوشحالي دردناكي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديك نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد . .. ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديك شد ...
زير چشمي نگاهي به من كرد و جلو اومد ...
دفتر رو كه گرفت ديگه وقت رو تلف نكرد ... بدون اينكه بيشتر از اين صبر كنه از همه خداحافظي كرد و اونجا رو ترك كرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حركت كردم اما نه سمت آسانسور تا برم بالاپيش بقيه رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم در حالي كه به قوي ترين شكل ممكن حالم گرفته بود و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر كنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند .اومدم بي
سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم كه ناگهان چشمش به من افتاد ...
ـ كارآگاه مندیپ ....
ادامه دارد...
🆔️
eitaa.com/clinicAdabiat