#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۱
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
هر دو سوار ماشين من شديم ...
- ممنون از پيشنهادتون اما همون طور كه مي دونيد من مسلمانم . ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ،هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ...
توي مسير كه مي اومديم چند بلوك پايين تر يه فضاي سبز بود اگه از نظر شما اشكال نداره بريم اونجا ...
هنوز نمي تونستم باور كنم مال اون نقطه شهره .زير چشمي بهش نگاهي كردم و استارت زدم .تمام طول مسير ساكت بود . پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي كه با استفاده از فرصت و سكوت داشت اونها رو بالا و پايين مي كرد ...
با هر ثانيه اي كه مي گذشت اشتياق بيشتري براي كشف حقيقت در من ايجاد مي شد .حس و شوري كه فقط مي شد توي نوجواني درك كرد ...
از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارك ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب كرد ...
چند ثانيه گذشت . آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي كرد . اگه جلسات روانكاوي پليس براي حل مشكلات من سودي نداشت . حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ... يكي استفاده از اين سكوت هاي كوتاه و بلند و صبر تا خود اون فرد به صحبت بياد ...نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اينطور برخورد مي كنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ... با من طوري برخورد مي كنيد كه ...
خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ...
- همه اش همين؟ فكر نمي كني براي اون جايي كه بزرگ شدي اين رفتارت يكم شبيه دختر بچه هاست؟ ...
باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع كرد .خيلي احمقانه بود و احمقانه تر اينكه از حرفي كه بهش زدم خنده اش گرفت . توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد . خنده اي كه از سر تمسخر نبود ...
- شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد اونم از مرد جواني توي این سن و اون جايي كه بزرگ شده ...
آدم هاي اونجا به آخرين چيزي كه فكر مي كنن اينه كه بقيه در موردشون چي فكر مي كنن براي افراد مهم نيست كه كي در موردشون چي ميگه ...
اما همه چيز بي اهميته تا زماني كه مسلمان نباشي به پشتي نيمكت تكيه داد و كامل چرخيد سمت من ...
- من دارم توي كشوري زندگي مي كنم كه وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن اولين گزينه روي ميز يه عربه
چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن كه عربن ...
و اين چيزي بود كه اولين بار گفتي ... به جاي اينكه فكر كني مسلمانم از من پرسيدي يه عربي؟
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افكارت رو ديدم .ديدم كه دستت رفته بود سمت اسلحه ات ...
براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...
باورم نمي شد .اونقدر عادي باهام برخورد كرده بود كه فكر مي كردم نفهميده و متوجه حال اون شب
من نشده ...
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه كردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ...
اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست . مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ و اگر نوشتم، اون كلمات چي بوده ...
ادامه دارد...
🆔️
eitaa.com/clinicAdabiat