#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_بیست_دو
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
دیگه نتونستم جلوی اشکمو بگیرم و با صدای بلند شروع به گریه کردم و گفتم:آخه چی شده؟؟؟دایی کجا رفت….؟؟؟زن دایی گفت:رفت سردخونه تا جسد رو تحویل بگیره….خشکم زد و با من من گفتم:جسد کی؟؟؟چشمهام از حدقه بیرون زد و توی ذهنم اسم محسن اکو شد و جیغ بلندی کشیدم و افتاد زمین…..اصلا تصورشو نمیکردم…..بقدری جیغ کشیدم که حس کردم تارهای صوتی حنجره ام یکی یکی دارند پاره میشند……اصلا حال خودمو نمیفهمیدم….مقنعه ی مدرسه رو از سرم کندم و پرت کردم و بعد موهامو بشدت چنگ زدم و کشیدم…..اون لحظه اصلا حس درد و ناراحتی جسمی نمیکردم فقط حس درد روحی داشتم ،،،،دردی که تحملش خیلی خیلی شدیدتر از درد جسمی بود…زن دایی دستامو توی دستش گرفت و کلی مو از انگشتها بیرون اورد و با گریه گفت:بمیرم برات…..مرگ برادرت برای یه خواهر خیلی سخته……خدا بهت صبر بده….خودم به در و دیوار میزدم و سرمو به زمین میکوبیدم اما انگار احساس درد توی وجود من از بین رفته بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده