#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_هشت
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
وقتی بابا رو توی قبر دو طبقه ی محسن گذاشتند و خاک ریختند بدترین احساس عالم توی دلم جمع شد….حس بشددددت بی کسی و تنهایی….برای بابا مراسم سوم و هفتم و چهلم گرفتیم اما اینبار دایی و عموها کمک مالی کردند چون بابا نبود که خرج کنه…بعداز مراسم چند بار دیگه هم کلانتری رفتم و چند بار هم مامورا اومدند خونه و صحنه ی قتل رو بازسازی کردند…مراسم با ابرومندی کامل برگزار شد و کم کم من تنهای تنها شدم…..همه برای خودشون خونه و خانواده داشتند و نمیتونستند تا ابد پیش من بمونند……اصلا باورم نمیشد که در عرض سه ماه خانواده ی خوشبخت ما اینجوری از هم پاشیده و نابود شده بود……اقوام نزدیکم خیلی اصرار کردند که برمخونه ی اونا ولی من نمیخواستم سربار کسی باشم و از ترحم متنفر بودم….در نهایت با تصمیم بزرگترای فامیل مادربزرگم که سالها تنها زندگی میکرد اومد خونه ی ما پیش من تا من تنها نباشم……عزیز جون خیلی هوامو داشت و مواظبم بود ولی من واقعا حوصله نداشتم حتی درسمو هم ول کردم و نشستم کنج خونه…………
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5