#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_شانزده
الهام متولد سال ۶۷هستم متولد یکی از شهرهای کوچیک ایران که آداب و رسوم خاصی داشتند...
یکماه بعد پدربزرگ همه رو به خونه اش دعوت کرد..منو مامان آخرین نفر رفتیم،مامانم یه پاکت دستش بود ،هیچ کی روی خوش بهمون نشون نمیداد..معصومه رفته بود کنار هاشم نشسته بود و با استرس منو نگاه میکرد ،انگار میترسید هاشم رو ازش بگیرم..برای من مهم نبود چندتا نیشخند حوالش کردم..بعداز شام پدربزرگ گفت:میخواهم چیزایی رو بگم ،اولا که من نمیتونم رقیه و فاطمه رو از این خونه بیرون کنم،چون رقیه نوه ی منه و یادگار پسرم..در ثانی وظیفه ی منه که ازش نگهداری کنم..زن عمو گفت:اما اقاجون موندن اینا اینجا خیلی خطرناکه،من چیزای بدی دارم حس میکنم..پدربزرگ گفت:مثلا چی.؟زن عمو گفت:رقیه به معصومه حسادت میکنه و چون زود روی معصومه اسم گذاشتند ،رقیه بدش نمیاد هاشم رو مال خودش کنه..مامانم گفت:دختر من قاشق نشسته نیست خانم محترم..گفتم:زن عمو !معصومه چیزی نداره که بهش حسادت کنم،اگه تو این دنیا بخوام به کسی حسادت کنم شاید اخرش معصومه باشه.هنر تو شوهر کردن نیست ،هنر تو درس خوندنه...ونیشخندی زدم...
ادامه در پارت بعدی 👇