الهام متولد سال ۶۷هستم عموگفت:اجازه ی مادست شماست.شوهر عمه ام گفت:خانم اون قرآن رو بیار تا معصومه بخونه میخواهیم صیغه ی محرمیت بخونیم..هاشم که رنگ و روش پریده بود با یه حالت داد گفت:بابا فعلا لازم نیست چرا عجله میکنید.؟بابابزرگ گفت:پسر خوب،!چی رو لازم نیست.؟پنج ساله اسمتون رو هم هست...الان که عقد نمیشید ،فقط محرم میشید که رفت وامدتون راحت‌تر بشه ،زشته...همینجوری این دختر معصوم رو ۵ساله پا در هوا نگهداشتی... بعد رو به معصومه گفت:معصومه جون دخترم !برو قرآن رو بیارم موقع صیغه قرآن بخون..من داشتم با خشم هاشم رو نگاه میکردم..معصومه قرآن رو باز کرد و شروع به زمزمه کرد و شوهر عمه ام جملاتی میگفت که انگار پتک میشد تو سر من.بعداز خوندن جملات ،معصومه بله رو گفت،قلبم داشت از جا کنده میشد..شوهر عمه ام از هاشم هم سوال کرد..هاشم استرس شدیدی داشت ،اما گفت:نه بابا جون..من معصومه رو بعنوان همسراینده ام نمیخواهم..سکوت وحشتناکی بر مجلس حاکم شد..... ادامه در پارت بعدی 👇