#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_شصت_نه
الهام متولد سال ۶۷هستم
اون لحظه فکر کردم هاشم منم دوست نداره چون اگه دوست داشت به عشقش پایبند میموند نه اینکه با همه ی دخترا و زنها باشه..وسایلمونو خونه ی عزیز چیدیم واضافه ها رو تو انباری گذاشتیم.من ترم ششم بودم و دوره امو تو بیمارستان کودکان میگذروندم که نگاههای آقای دکتر بخش رو م سنگینی میکرد،..دکتری که تو بخش ما همه ی دخترا عاشقش بودند...از بچه ها شنیده بودم خانمش فوت شده و یه دختر بچه ی ۵ساله داره..کم کم یخم با آقای دکتر باز شد و باهم قرار گذاشتیم و تو کافی شاپ همدیگر رو دیدیم..من همه چی رو در مورد محمد(دکتر)به مادرم گفته بودم..محمد ۱۳سال از من بزرگتر بود...قرار شد مدتی باهم آشنا شیم...بعد قرار ازدواج بزاریم..بهش گفتم:دخترتم قرار با ما زندگی کنه..؟گفت:دخترم جز من کسی رو نداره ،من از دخترم جدا نمیشم..گفتم:پس اجازه بده قبل از ازدواج باهاش آشنا بشم..من عاشق بچه ها هستم فکر کنم بتونم دلشو بدست بیارم...
دیدارهای بعدی دخترشم باخودش اورد...دختری با موهای فرفری و چشمهایی شبیه باباش..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5