eitaa logo
جالب است بدانید..
14.7هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. حاضر بودم هر چی ثروت دارم خرج کنم تا خوب بشم ولی احتمالش فقط ده درصده،….تو جای من بودی میرفتی دنبالش؟؟؟ گفتم:اره میرفتم…..کل ثروت هم به باد بره بهتر از این زندگی حیوونی(با حرص گفتم)هست….. نوید سرخ شد و گفت:خفه شو دیگه….باهات مهربون میشم پررو میشی….فکر نکن که دوستت دارم ؟؟اوایل خیلی دوستت داشتم اما یه زن خیانتکار دیگه به درد من نمیخوره …وقتی دیدم عصبی شد سکوت کردم….رسیدیم خونه ی پدرشوهرم و اونجا حسابی غافلگیرم شدم،….کلی مهمون دعوت کرده بودند….وقتی کیک و سوت و هورا و برف شادی و فشفشه و غیره رو دیدم تازه متوجه شدم تولدمه……واقعا خوشحال شدم…..اولین جشن تولدم بود….اون شب وارد هفده سالگی شدم……خیلی خیلی تحویلم گرفتند و حسابی سنگ تموم گذاشتند…..نوید هم پیش اونا مثل ملکه باهام رفتار میکرد….سارا هم بود ولی سینا نبود.،،.از حرفهایی که اونجا زده شد فهمیدم که سینا برای مدیریت شرکتشون کشور اتریش از ایران رفته بود…….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎https://eitaa.com/danayi5 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. اینقدر تحت فشار بودم که در نهایت گفتم:بخدا من اونو نمیشناسم و فقط مزاحمم شده بود..مامور از جاش بلند شد گفت:باکره ایی؟؟مات موندم ولی گفتم :نه…تازه متوجه شدم که چه اشتباهی کردم….اومدم درست کنم که بدتر شد…گفتم:با هیچ کسی.مامور گفت:یعنی شوهر داری؟؟گفتم:نه نه….من دخترم…مامور بی درنگ گفت:باید بری پزشک قانونی….اون پسره و تو هر دو دروغ میگید…مامور یکی رو صدا کرد و گفت:پزشک قانونی…داشتم از در بیرون میرفتم که مامور گفت:اون کیف زنونه برای توعه؟؟خیلی ترسیدم و با ترس گفتم:نه مال من نیست…مامور گفت:یعنی چی؟؟؟کیف زنونه رو جلوی در تو تحویل دادی…بقدری هول کرده بودم که گفتم:برای من نیست اون مال رضاست…تا اسم رضا رو به زبون اوردم مامور لبخند مرموزی زد و گفت:پس اون پسر رو نمیشناسی ولی بقدری باهاش صمیمی هستی که با اسم کوچیک صداش میکنی…حالا برو معاینه ،،،وقتی اومدی خیلی باهات کار دارم……به خودم کلی فحش دادم که چرا خودمو باختم و زود لو دادم ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
الهام متولد سال ۶۷هستم اون لحظه فکر کردم هاشم منم دوست نداره چون اگه دوست داشت به عشقش پایبند میموند نه اینکه با همه ی دخترا و زن‌ها باشه..وسایلمونو خونه ی عزیز چیدیم واضافه ها رو تو انباری گذاشتیم.من ترم ششم بودم و دوره امو تو بیمارستان کودکان میگذروندم که نگاههای آقای دکتر بخش رو م سنگینی میکرد،..دکتری که تو بخش ما همه ی دخترا عاشقش بودند...از بچه ها شنیده بودم خانمش فوت شده و یه دختر بچه ی ۵ساله داره..کم کم یخم با آقای دکتر باز شد و باهم قرار گذاشتیم و تو کافی شاپ همدیگر رو دیدیم..من همه چی رو در مورد محمد(دکتر)به مادرم گفته بودم..محمد ۱۳سال از من بزرگتر بود...قرار شد مدتی باهم آشنا شیم...بعد قرار ازدواج بزاریم..بهش گفتم:دخترتم قرار با ما زندگی کنه..؟گفت:دخترم جز من کسی رو‌ نداره ،من از دخترم جدا نمیشم..گفتم:پس اجازه بده قبل از ازدواج باهاش آشنا بشم..من عاشق بچه ها هستم فکر کنم بتونم دلشو بدست بیارم... دیدارهای بعدی دخترشم باخودش اورد...دختری با موهای فرفری و چشمهایی شبیه باباش.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر تقریبایکسال اززمین گیرشدن حامدگذشته بودکه یکی ازدوستاش ادرس یه دکتر رو تو تهران بهمون داد.باهزارجوربدبختی ازش وقت گرفتیم باحامدبچه هاامدیم تهران امااون دکترم بعدازمعاینه اب پاکی روریخت رودستمون گفت دیگه خوب نمیشه..حامدبعدازحرف دکتررفت توفکرکلامی حرف نزد.ما همون روزبرگشتیم مشهدساعت۹شب خونه بودیم.حامدگفت میخوام بابچه هابرم حمام اولین باربودهمچین درخواستی میکرد..توحموم براشون شعر میخوند باهاشون اب بازی میکردبعدازحمامم لباس تمیز پوشیدکمکش کردم رومبل نشست گفت بیابابچه هاعکس بگیریم رفتارش برام عجیب بوداماباخودم میگفتم اینجوری میخوادخودش روشادنشون بده ماناراحت نشیم.اون شب کنارحامدبه من وبچه هاخیلی خوش گذشت خوشحال بودم که روحیه اش روازدست نداده خودش رونباخته..باخودم میگفتم بااین روحیه راحتتربااین موضوع کنارمیادمیتونه به زندگی برگرده هرچندمیدونستم برای انجام کارهاش بایدکنارش باشم کمکش کنم اماتمام سختیش روبجون میخریدم که حامدخوشحال باشه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم مهربان خیلی ناراحت شد و کیفشو برداشت و گفت:کسی دنبال دست نخورده میگرده که پسر خودش هم دست نخورده باشه نه اینکه یه دختر سه سال و طلاق گرفته باشه و توی گذشته اش دهها دوست دختر داشته باشه و دو بار هم معتاد شده و ترک کرده باشه.نمیگم منو خانواده ام خیلی خوب هستیم اما حداقل ادعایی ندارم.خداحافظ..مهربان اینو گفت و از خونه زد بیرون..تادیدم که مهربان داره میره بلند شدم و صداش کردم و گفتم:وایستا مهربان.ازت خواهش میکنم…مهربان برگشت و خیلی عمیق و ناراحت نگاهم کرد و شمرده و بلند گفت:نمایش تاثیر گذاری بود،آفرین……اکبر ممنونم که بهم ثابت کردی از من سرتری و بدرد تو و خانواده ات نمیخورم..ممنونم.خیلی ممنونم…گفتم:مهربان مهم منم که تورو میخواهم..اگه تو برام مهم نبودی الان بهت التماس نمیکردم،،مهربان پوزخندی زد وگفت:دیگه اصلا برام مهم نیست حتی اگه باهام بهم بزنی..الان فقط دلم میخواهد برم خونه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی رسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد‌..‌موقع رفتن که شداسترس گرفتم یه جورای ازبرخوردمادرم میترسیدم میگفتم یه وقت به سودا بی احترامی نکنه..خلاصه اماده شدیم باهم رفتیم سوداقبل ازمارسیده بودتواشپزخونه به نرگس کمک میکرد..ازقبل قرارگذاشته بودیم تاجای که میتونیم اسم سوداروصدانزنیم مادرسوداروخوب نمیشناخت وانقدرکه نگاررودیده بودسوداروندیده بودقیافه اش توذهنش نبود..هر چند سودا هم بعد از ازدواج خیلی تغییرکرده بود..سودا برای مادرم چای اورد بهش تعارف کرد ناگفته نماند سودا درجریان نبود فکر میکرد یه مهمونی ساده است...سودااصلادرجریان نبودحتی نمیدونست من میخوام ازش خواستگاری کنم چون من فکرش روهم نمیکردم مادرم مخالفت کنه اول میخواستم باخانوادم صحبت کنم بعدبه سودابگم اماباشرایطی که پیش امده بودتمام تلاشم این بود اول رضایت مادرم روبه دست بیارم بعدبه سودابگم ازش خواستگاری کنم..نمیدونم شاید زیادی خوش بین بودم فکرمیکردم تا به سودا بگم قبول میکنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم.. رامین گفت شرایط شمابرای ماعالی بودچون هم مجردبودی هم تنهاوراحت میتونستیم واردخونت بشیم شنودکاربذاریم..هرچندمن الان هم مجبورنیستم هیچ کدوم ازاینهاروبرای توتوضیح بدم اماچون میخوام مستقیم قلبت رونشونه بگیرم که بری پشت سرت روهم نگاه نکنی دارن بهت میگم..اون ماموریت تموم شده بامدارکی که ماجمع کردیم تونستیم صاحبخونه ات که یه قاچاقچی حرفه ای وسردسته ی یه بابندبزرگ بودروبگیریم این حرفهای هم که الان دارم بهت میگم دیگه اطلاعات سوخته است خواستم فقط بدونی چراواردزندگیت شدم.تونگاهش هیچ ردی ازشوخی مسخره بازی نبودچشماش سرخ وحشتناک بود.‌نمیتونستم حرفهاش روباورکنم گفتم ببین اگرعاشق یکی دیگه شدی یاازاین رابطه خسته شدی نیازی نیست این دروغهاروبهم ببافی من میرم توام برودنبال زندگیت ولی من روخرفرض نکن..بااین حرفم یدفعه زدروترمزگفت دروغ چیه تو فقط یه طعمه بودی همین..اون لحظه تمام اون یکسال رابطمون جلوی چشمم مثل یه فیلم گذشت شروع کردم جیغ کشیدن بهش بدبیراه گفتن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. خلاصه تاچند وقت زندگیم باسختی میگذشت تایکی از فامیلامون وقتی شرایطم روفهمیدکمکم کرد از فروشگاهشون گاز و ماکروفر ماشین لباسشویی دوقلوهاتو بردارم..کم کم زندگیم بهترشدوبه صورت اقساط یه تخت هم برداشتم..علیرضا که دیدزندگیمون بااون مغازه نمیچرخه رفت تویه شرکت مشغول شددراصل دوتاشغل داشت..ولی بابام بعدازیه مدت گفت بایدمغازه روتحویل بدید..ما هم همه ی جنس های مغازه روارزون باکلی ضرر فروختیم..با کمک علیرضا کف خونه روپارکت کردیم دیوارهاروکاغذدیواری کلی خونه تغییرکردروحیمون عوض شد..تازه داشت زندگیم جون می‌گرفت..داداشام ومامانم ترکم نکردن یواشکی میومدن خونم بهم سرمیزدن..ولی نمیذاشتن بابام بفهمه..چون سقط داشتم نبایدبه این زودی باردارمیشدم اما اطرافیانم میگفتن سنت داره میره بالابچه دار شو انقدر گفتن که منم نظرم عوض شد...ولی باردارنمیشدم تااینکه رفتم دکترزنان بعدازمعاینه گفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران ثمین درمقابل تمام بداخلاقیهام سکوت میکردهیچی نمیگفت شایدم چون تنهابودکسی رونداشت تحملم میکرد.خلاصه بدیاخوب دوران شیمی درمانی پرینازتموم شدویه کم حالش بهترشدوقتی میدیدم توخونه راه میره بابچه هابازی میکنه انگاردنیاروبهم میدادن.اماخوب شدن پرینازچندماه بیشترطول نکشید دوباره حالش بدشدوبعدازکلی عکس وازمایش دکترش گفت یه غده دیگه توسرش رشدکرده بایدبازعمل بشه.پریناز وقتی فهمیدبه شدت مخالفت کردگفت دیگه بیمارستان نمیام خسته شدم ولم کنیدوهمین مقاومت کردن پرینازباعث شدکم کم بینایش روازدست بده..زندگیم جهنم شده بودازخواب خوراک افتاده بودم..انقدرلاغرشده بودم که تمام لباسهام به تنم گشادشده بود..گاهی فکرمیکردم تمام این بلاهای که سرم امده بخاطرکمک کردن به ثمین وقدمش رونحس میدونستم.انقدرازچشمم افتاده بودکه اگرپرینازبچه هابه کمکش احتیاج نداشتن بیرونش میکردم واین درحالی بودکه ثمین دلسوزانه همه کاری برای بهترشدن پرینازمیکرد.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. ببین خارج اصلا حجاب اجباری نیست…چشمهامو ریز کردم و گفتم:الان توی خونه ی ما کسی نیست و منو کسی مجبور به شال سر کردن نکرده..پیام گفت:میدونم.از بس که قبلا بهت زور گفتند الان عادت شده..کلا زیر بار زور رفتن رو قبول کردی..با اخم گفتم:چت شده پیام؟؟چرا امروز اینطوری حرف میزنی؟پیام گفت:از بس محدود هستی از اوضاع شهر و کشور خبر نداری..خبر نداری که هر روز دخترای کشورمونو میکشند..ماتم برده بود.با خودم گفتم:نکنه واقعا از هیچی خبر ندارم و توی شهر جنگه و هر روز کشت و کشتار میشه؟؟؟پس چرا مامان بزرگ یا اقوام حرفی نمیزنند؟؟؟ برای اینکه پیام منو عقب مونده فرض نکنه گفتم:آهان..این اغتشاشات رو میگی.چیزی نیست نیروی انتظامی از پسش برمیاد.اینوکه گفتم،وای…وای..پیام دیوونه وار شروع کرد به فحش دادن.بقدری عصبی بود و فحشهای بدی میداد که زود تماس رو قطع کردم..واقعا از رفتار پیام وحشت کرده بودم آخه در طول پنج سال دوستیمون جز محبت و احترام ازش چیزی ندیده بودم. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان اپارتمانمون‌طبقه سوم بودرفتم بالاوگوشم روچسبوندم به درشایدصدای بشنوم ولی سکوت کامل بود..روپله چنددقیقه ای نشستم..بعدآروم چندضربه به درزدم شایدمامانم بیدارباشه وبشنوه..طولی نکشیدکه مامانم درروبازکرد..بادیدن من دستش روگذاشت جلو دهنش که جیغ نزنه..اروم بهم اشاره کردبرم تو..کفشهام رودراوردم بی سرصدارفتم تو,دوستداشتم ازخوشحالی جیغ بزنم..اون لحظه تازه قدرارامش خونه‌روفهمیدم..واقعاهیچ جاخونه ی خودآدم نمیشد..بابام خواب بودبامامانم رفتیم تواتاق همدیگر وبغل کردیم..اروم‌گریه میکردیم.خیلی شرمنده ی مامانم بودم..خوب که نگاهش کردم دیدم چقدرشکسته شده..شایدازمرگ شیرین انقدرداغون نشده بودکه‌ازگمشدن وبی خبریه من شده بود..بعدازاینکه یه دل سیرهمدیگررونگاه کردیم..مامانم گفت رعنانبایدمیومدی اینجا..کاش چندوقتی خونه ی عموت میموندی..تایه کم پدروبرادرهات آروم میشدن.گفتم خودت‌اخلاق زن عمورومیدونی ازدیشب سوهان روح‌ وروانمه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران خیلی دلم میخواست بازری یالیلا دراین موردمشورت کنم ولی میترسیدم.تا اینکه یه فکری به ذهنم رسیدوبزرگترین اشتباه زندگیم رومرتکب شدم..دلم روزدم به دریاگفتم زری جون خواهرم تهران زندگی میکنه میخوام برم دیدنش ولی نشونی ازش ندارم وفقط اسم کارخونه ای که شوهرش کارمیکنه رومیدونم..اقای منصوری گفت ازطریق اون کارخونه میشه پیداش کردومن دوستای زیادی تهران دارم..حتمابرات پیداش میکنم,نمیدونم چراباتمام زخمهای که ازپروانه خورده بودم بازم میخواستم ازش کمک بگیرم وبه مادرامین به عنوان خانواده ام معرفیش کنم....اقای منصوری گفت من فردایه کم تهران کاردارم به چندنفرمیسپارم که احمدروپیداکنن..خیلی خوشحال بودم تصمیم گرفتم به امین هم واقعیت زندگیم روبگم چون اون حق داشت گذشته من روبدونه..بااین فکرهایه کم خودم رواروم میکردم..فرداکه رفتم کارخونه بازم ازعلی نبود..ولی امین باهام سرسنگین بودمیدونستم بابت رفتاردیروزم ناراحته,ازبچه های سالن شنیدم که مادرعلی مریضه وبخاطرهمینه کارخونه نمیاد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم هوراست... گاهی به تقدیرخودم ورضاکه فکرمیکنم میبینم هردوتامون خیلی زودتقاص کارمون روپس دادیم بعدازگذشت چندسال هنوزم،خیلی وقتهاکه باخودم خلوت میکنم میبینم سریه هوس ودوستداشتن پوشالی اینده ام روخراب کردم توزندگیم موقعیتهای زیادی برای ازدواج داشتم..اماوقتی میفهمن چه مشکلی دارم قبول نمیکنن میرن،،من یه زنم که تااخرعمردرحسرت مادرشدن بایدبسوزم،میدونم الان خیلی هاتون میگیدرحم اجاره ای هست..اما خیلی از مردها قبول نمیکنن ومن دیگه نمیتونم حس خوب بارداری روتجربه کنم..هنوزم بعدازگذشت سه سال کسی نمیدونه بین من وشوهرخاله ام چی گذشته،شبی نیست که ازخدابابت اشتباهی که کردم طلب بخشش نکنم،،اگرازحال روزالانم میخواید بدونید باید بگم من هنوزم توهمون مرکزنگهداری ازبچه های بی سرپرست کارمیکنم عاشق بچه هاهستم وچندباری ابراهیم برام پیغام فرستاده که برم باهاش حرف بزنم..امانمیدونم میتونم باکسی که راحت حرفهای رضاروباورکرداعتمادکنم یانه..هرچندمن نمیتونم هیچ وقت به ابراهیم حقیقت روبگم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5 ⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی امید گفت من همون اول به این ازدواج شک کردم اولش حرفهای عمادروباورنکردم ولی وقتی پسرت۷ماهه به دنیاامددیگه شک نکردم که خریت کردی، هر چند تاوانش رو بد پس دادی ولی بدون هم زندگی خودت رونابودکردی هم زندگی من رو...امیداینقدرعصبی بودکه فقط دادمیزد..حالم خیلی بد بود نمیخواستم دیگه حرفهاش روبشنوم انقدرعصبی بودم که محلش ندادم رفتم خونه..باورش برام خیلی سخت بودعمادهمه چی روبرعکس برای امیدتعریف کرده بود.نیم ساعتی که گذشت تازه یادگوشیم افتادم زدمش شارژبعدازده دقیقه که روشنش کردم چندتاپیام وتماس ازدست رفته ازفرشادداشتم ولی اصلاحال حوصله اش رونداشتم یه مسکن خوردم خوابیدم صبح بازنگ تلفنم بیدارشدم فرشادبودتاجوابش دادم گفت یاسمن حالت خوبه چراازدیشب جوابم رونمیدی ازش عذرخواهی کردم گفتم خسته بودم خوابم برد..وقتی رسیدم بیمارستان یادفرزانه ومرضیه افتادم رفتم ازمایشگاه یه کم کارهام روکردم رفتم‌ توبخش ولی تخت مرضیه خالی بودهمون موقع یکی ازپرستارهاامدگفتم مریض این تخت کجاست..گفت ساعت چهارصبح حالش بدشده بردنش بخش مراقبتهای ویژه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب و خوابید، منم خوشحال که بالخره شرش کم شد رفتم یکم آشپزخونه رو جمع و جور کردم بعدش رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و چک کردم، خبری از استاد نبود. دوباره پیامشو خوندم و دلم لرزید، یه شب بخیر ساده براش فرستادم که سریع جواب داد بیداری این وقت شب؟! گفتم آره دارم درس میخونم.. جواب داد آفرین دختر درس خون کنار درس خوندنت به پیشنهادم فکر کن..گفتم چشم و گوشیو گذاشتم زیر تختم و خوابیدم.صبح با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم که دیدم گوشیم زیر تخت میلرزه، زود جواب دادم زن دایی بود گفت مشتلق بده که یه خبر خوب برات دارم..گفتم چی؟گفت صبر کن بیام خونت برات میگم..، بعدشم قطع کرد.یه صبحونه سرسری خوردم که درو زدن، تند تند ظرفا رو ریختم تو سینک و رفتم درو باز کردم،زن دایی با دسته گل و شیرینی اومد داخل، با من روبوسی کرد و نشست، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت لیلا زندگیت داره نجات پیدا میکنه، بابا رفته با دختره حرف زده قراره بعد زایمانش یه مبلغ زیادی بهش بده و بره خارج بدون اینکه آرمین خبردار بشه.. وای نمیدونی چقدر خوشحالیم هممون.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5