اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. خلاصه تاچند وقت زندگیم باسختی میگذشت تایکی از فامیلامون وقتی شرایطم روفهمیدکمکم کرد از فروشگاهشون گاز و ماکروفر ماشین لباسشویی دوقلوهاتو بردارم..کم کم زندگیم بهترشدوبه صورت اقساط یه تخت هم برداشتم..علیرضا که دیدزندگیمون بااون مغازه نمیچرخه رفت تویه شرکت مشغول شددراصل دوتاشغل داشت..ولی بابام بعدازیه مدت گفت بایدمغازه روتحویل بدید..ما هم همه ی جنس های مغازه روارزون باکلی ضرر فروختیم..با کمک علیرضا کف خونه روپارکت کردیم دیوارهاروکاغذدیواری کلی خونه تغییرکردروحیمون عوض شد..تازه داشت زندگیم جون می‌گرفت..داداشام ومامانم ترکم نکردن یواشکی میومدن خونم بهم سرمیزدن..ولی نمیذاشتن بابام بفهمه..چون سقط داشتم نبایدبه این زودی باردارمیشدم اما اطرافیانم میگفتن سنت داره میره بالابچه دار شو انقدر گفتن که منم نظرم عوض شد...ولی باردارنمیشدم تااینکه رفتم دکترزنان بعدازمعاینه گفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5