اسمم رعناست ازاستان همدان داد میزدم سر میلاد ولی اون خیلی خونسردبود و میگفت من درستش میکنم نگران نباش..گفتم باید پای کارت بمونی..میلاد گفت شیرین خودشم مقصره،منم گرفتارکرده!!با یه دکترصحبت میکنم برای سقط..نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم گوشی روقطع کردم..از عصبانیت دستام میلرزید..دوست داشتم انقدرشیرین روبزنم تاجونش دربیاد..گفتم بادستای خودت اینده ات خراب کردی..چقدر بهت گفتم فکرکردی..از حسادت دارم این حرفهارومیزنم..خودت رو بدبخت کردی فکرخودت نبودی به جهنم فکر ابرو بابامامان رومیکردی...شیرین فقط گریه میکرد..گوشیه خونه زنگ خورد از خونه پدربزرگم بود..دخترخاله ام سلام کرد گفت باشیرین بیایدخونه اقاجون..صداش گرفته بودباترس گفتم چیزی شده..باگریه گفت اقاجون فوت کرده..پاشیدبیایداینجا..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون بگم..انگارتمام مصیبتهای دنیا جمع شده بودکه رو سرما خراب بشه..شیرین حالش اصلاخوب نبود.گفتم فعلاپاشوبریم پیش مامان تاببینم چه خاکی باید توسرمون کنیم..حال مامانم اصلاخوب نبود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5