#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_پانزده
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه هرچی مادرسعیدگفت عمه جوابشون رودادوانصافاازمن دفاع کرد..مادر و خواهر سعید با ناراحتی پاشدن رفتن..نزدیک ۸ماه ازاین ماجراگذشت ومن کنکوردادم ورشته تربیت بدنی همدان قبول شدم..ارتباط مادوتاهمچنان ادامه داشت..میدونستم سعیدبیشتراوقات داروخونه میخوابه وخونه نمیره..تا یه روز زنگ زد گفت...تایه روزسعیدزنگزدگفت مامانم میخوادبیادباخانواده ات صحبت کنه لطفابهشون خبربده..همون روزبه سیماخواهرم زنگ زدوگفتم به مامان بگو،تنها نگرانیم برخوردپدرم بودومیدونستم هنوزمن رونبخشیده..اون شب وقتی برگشتم خونه ازعمه خواستم باپدرم صحبت کنه وخداخدامیکردم بهم اجازه برگشتن بده وجلوی خانواده سعید ابروم رونبره..یک هفته گذشته بودولی پدرم رضایت نمیدادمن برگردم خونه،،خلاصه بعدازکلی حرفزدن عمه ام راضی شد..من فعلابرگردم خونه تااین خواستگاری برگزاربشه..به سعیداطلاع دادم وگفتم برم خونمون باهات هماهنگ میکنم،بااینکه خاطره خوبی از روزهای اول توخونه ی عمه نداشتم وخیلی بهم سخت گذشته بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5