#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_دهم
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
انقدرتقلاکردهبودم جیغ کشیده بودم که دیگه رقمی برام نمونده بود..من تومغازه عمادتقریباسه ساعت زندانی بودم..فقط جیغ میزدم که باضربه ی محکمی که برسرم زدبیهوش شدم..نمیدونم چندساعت گذشته بودولی وقتی چشمام روبازکردم...وقتی چشمام روبازکردم نزدیک ظهربودوکناریه ساختمون نیمه کاره که رفت وامدچندانی نداشت افتاده بودم
تمام بدنم دردمیکرداحساس میکردم گلوم زخم شده تنهاکاری که اون لحظه انجام دادم گریه کردن بود..نیم ساعتی همونجاگریه کردم..فکرم کار نمیکرد بعد از نیم ساعت بلندشدم تمام لباسهام خاکی بودولی برام مهم نبودتوان راه رفتن نداشتم..بدتر از همه این بودکه به اون محله ام آشنایی کامل نداشتم ولی راه افتادم..یه کم که راه رفتم رسیدم به یه خیابون که شلوغ بودیه ماشین دربست گرفتم..وقتی نشستم توماشین بازم شروع کردم به گریه کردن خیلی حالم بدبودراننده تاکسی نگاهم میکردولی چیزی نمیگفت..جلوی درخونه که پیاده شدم کلیدروازکیفم دراوردم درروبازکردم و دعادعا میکردم کسی توحیاط نباشه..ولی ازشانس بدمن امیدونهال توحیاط داشتن بازی میکردن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5