بسم الله الرحمن الرحیم تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین زهرا با سرعت رانندگی میکرد تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم علی: چیزی شده 😳😳😳 زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید علی:چی شده یکیتون حرف بزنید 😡😡 مرتضی:علی آروم باش - دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم اصرارکرد بریم کافی شاپ دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔 الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و... علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡 -من 😭😭 من😭😭😭 علی:شما چی 😡😡😡 شماره این به اصطلاح آقا را بده به من زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه علی: خودم حواسم هست 😡😡 خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662