بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_دوم
#شهدا_راه_نجات
تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین
زهرا با سرعت رانندگی میکرد
تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت
تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم
علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم
علی: چیزی شده 😳😳😳
زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده
به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید
علی:چی شده یکیتون
حرف بزنید 😡😡
مرتضی:علی آروم باش
- دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم
اصرارکرد بریم کافی شاپ
دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم
رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔
الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و...
علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡
-من 😭😭
من😭😭😭
علی:شما چی 😡😡😡
شماره این به اصطلاح آقا را بده به من
زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه
علی: خودم حواسم هست 😡😡
خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662