eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
آن لحظه اصلا فکر نمی کردم روي سخن شروین با من است اما ناگهان فریادش بلند شد . برگشتم و نگاهش کردم صورت قرمزش مثل دیو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش کف کرده بود. داد کشید :- دختره عوضی ! به خدا قسم حالتو می گیرم رفتی زیرآب منو زدي ؟ حالا خیلی جیگرت خنک شد ؟... بدبخت ، جاسوو، اشغال خور...اصلا نمی فهمیدم چه می گوید . با دهان باز خیره مانده بودم. اولین نفري که به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد : - تو به چه حقی اینطور عربده می کشی؟... حرف مفت نزن وگرنه می رم ازت شکایت می کنم. پدر تو می سوزونم. ..ناگهان شروین هجوم آورد به طرف ما که نمی دانم از کجا حسین و آقاي بدري یکی از پسرهاي زرنگ کلاسمان جلوپریدن و شروین را گرفتند. لیلا و آیدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حدیث را از بچه ها می گرفت. من اما عصبی و هراسان نمی توانستم تمرکز درستی روي سوالها داشته باشم. به هر ترتیب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بیرون آمدم. دلم براي حسین شور می زد.از طرفی میخواستم بدانم چه بلایی سر شروین آمده که اینهمه از دست من عصبانی شده بود. جواب سوالم را خیلی زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتی از حکم اخراج شروین که به امضاي مدیریت رسیده بود روي تابلو دانشگاه به چشم میخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطی ذکر شده بود و از دادن شرح و توضیح در نامه خودداري کرده بودند. با دیدن نامه اول خوشحال شدم چون از دیدن شروین راحت می شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروین حتما انتقام می گرفت یا از من یا از حسین. زیر لب از خدا خواستم همه چیز به خیر بگذرد.به محض رسیدن به خانه با حسین تماس گرفتم.همکارش گفت که حسین از صبح به شرکت نیامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هیچ کس گوشی را برنمی داشت. در جواب سوالهاي پی در پی مادرم به اتاقم پناه بردم. خدایا چه بلایی سر حسین آمده بود ؟ از ناراحتی زیاد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فکر کردم تا خواب چشمهایم را پر کرد. وقتی بلند شدم هوا تاریک و خانه در سکوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه کردم.نزدیک سه صبح بود.ناگهان یادم افتاد که از حسین خبر ندارم. قلبم در سینه محکم می کوبید. سردم شده بود و میلرزیدم. با تردید گوشی تلفن رابرداشتم .احساس می کردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر کرده است. آهسته شماره خانه حسین را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تیز می کردم تا مبا دا کی بیدار شود. سر انجام شماره ها کامل شد و اولین بوق ممتد به گوش رسید. بعد از پنجمین بوق ممتد تصمیم گرفتم گوشی را بگذارم که صداي خواب آلود حسین بلند شد : بله با صدایی نجواگونه گفتم : حسین ؟.... بیدارت کردم؟انگار خواب از سرش پرید جدي پرسید : شما ؟دوباره پچ پچ کردم : منم مهتاب !صداي حسین پر از سادگی شد : مهتاب عزیزم . توهنوز نخوابیدي ؟ - چرا ولی نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضیه که پیش آمد یک کمی دلم شور می زد .- نه بابا هیچی نشد اخراجش کردن هارت و پورت میکرد. یکم داد و بیداد کرد و رفت.غمگین پرسیدم : حسین تو چیزي به حراست گفتی ؟صداي رنجیده حسین بلند شد : تو به من شک داري ؟ ... ولی نه خیالت راحت این آدم آنقدر شر و پرروست که هزار تا شاکی داره .من چیزي نگفتم. آسوده گفتم : خوب ببخش که از خواب بیدارت کردم .حسین خندید : بعد از سالها فکر اینکه کسی به جز خدا توي این دنیا به فکرمه و برام نگرانه مثل یک رویا می مونه! دلم می خواد همیشه تو این رویاي خوش باشم. دلجویانه گفتم : همیشه به فکرت هستم برو بخواب کاري نداري ؟ صداي حسین گوشی را پر کرد : نه عزیزم خیلی ممنون که به فکرم بودي .شب به خیر ! با خنده گفتم : البته صبح به خیر ! گوشی را گذاشتم و با آسودگی به خواب رفتم. کم کم حادثه ان روز را به فراموشی می سپردم واز اینکه دیگر شروین به دانشگاه نمی آمد و مایه عذابم نمی شد خوشحال بودم. آخرین امتحان را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جدید مانده بود.قرار بود این دو هفته با سهیل و گلرخ به ویلایمان که در یکی از شهرهاي زیباي شمالی واقع شده بود برویم. پدرم هم به خودش مرخصی داده بودتا همه با هم به سفر برویم. شب قبل از حرکتمان به حسین زنگ زدم . می خواستم ازش خداحافظی کنم. تا گوشی را برداشت گفتم : - سلام حسین .خندید : بابا بذار من گوشی را بردارم . از کجا می دونی منم ؟با حاضر جوابی گفتم : خوب جز تو کسی توي خونه نیست هست ؟فوري گفت : نه بابا هیچ کس نیست البته علی تازه رفته شام پیش من بود.- پس بهت خوش گذشته .- اره به خصوص اینکه شنیدم می خواد ازدواج کنه . از بعداز اون قضیه یک جوري معذب بودم که چرا ازدواج نمی کنه هر بار هم بحث پیش می آمد مووع حرف رو عوض می کرد... حالا خیالم راحت شد . https://eitaa.com/yaZahra1224
بسم الله الرحمن الرحیم تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین زهرا با سرعت رانندگی میکرد تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم علی: چیزی شده 😳😳😳 زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید علی:چی شده یکیتون حرف بزنید 😡😡 مرتضی:علی آروم باش - دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم اصرارکرد بریم کافی شاپ دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔 الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و... علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡 -من 😭😭 من😭😭😭 علی:شما چی 😡😡😡 شماره این به اصطلاح آقا را بده به من زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه علی: خودم حواسم هست 😡😡 خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662