🐈
داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 گربه دختر ، از فرامرز تشکر کرد و رفت .
🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف غذایش رفت .
🇮🇷 و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
🇮🇷 که ناگهان توری کلفت روی سرش افتاد .
🇮🇷 شکارچی گربه ها ، فرامرز را برداشت .
🇮🇷 و او را در قفس گذاشت .
🇮🇷 سپس به سراغ گربه های دیگر رفت .
🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایی که در قفس بودند ،
🇮🇷 سلام و احوالپرسی نمود .
🇮🇷 و در مورد شکارچی ، سوالهایی کرد .
🇮🇷 بعد از یک ساعت ،
🇮🇷 شکارچی با چند گربه دیگر آمد
🇮🇷 یکی از آن گربه ها ،
🇮🇷 گربه دختری بود که فرامرز آن را ،
🇮🇷 نجات داده بود .
🇮🇷 گربه دختر ، فرامرز را شناخت و گفت :
🎀 تویی ؟! تو رو هم گرفت ؟!
🐈 فرامرز گفت : از دیدنتون خوشبختم
🇮🇷 گربه دختر گفت :
🎀 واااای ، چه با ادب ، چه با نزاکت ،
🎀 تو مطمئنی گربه خیابونی هستی ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من گربه نیستم ، انسانم .
🇮🇷 گربه دختر خندید و گفت :
🎀 شوخی خوبی بود
🎀 به هر حال بازم ممنونم
🎀 ممنون که منو از دست گربه سیاه نجات دادی
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 چه فایده ، یه جای بدتر گیر افتادیم .
🐈
ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚
@dastan_o_roman
🇮🇷
@amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند