🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، سلاح هایشان را برداشت 🇮🇷 و در قفس گربه ها گذاشت . 🇮🇷 سپس دوباره به طرف آنها رفت 🇮🇷 و دستش را به نشانه دوستی ، دراز کرد . 🇮🇷 آن چند نفر ، از این کار فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و به او دست دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز با لبخند ، 🇮🇷 و به زبان انگلیسی و فارسی به آنها فهماند : 🐈 که من ایرانی هستم 🐈 من مسلمان هستم 🐈 من شیعه هستم 🐈 ما و شما ، با هم دوست هستیم 🐈 و نباید با هم دعوا کنیم . 🇮🇷 سپس خداحافظی کرد 🇮🇷 و گربه هایش را برداشت و رفت . 🇮🇷 به طرف آدرسی که داشت ، رفت . 🇮🇷 یک ساختمان خیلی بزرگ و چند طبقه بود . 🇮🇷 در پارک ، روبروی آن ساختمان نشست . 🇮🇷 چشمانش سنگین شده بودند . 🇮🇷 خواب بر او غلبه کرد . 🇮🇷 و همان جا در پارک ، خوابید . 🇮🇷 با سر و صدای بچه ها ، بیدار شد . 🇮🇷 بچه ها ، در حال بازی کردن با گربه ها بودند 🇮🇷 فرامرز ، لبخندی به بچه ها زد 🇮🇷 و نگاهی به ساختمان کرد . 🇮🇷 به فکر فرو رفت و با خود گفت : 🐈 چطور میتونم برم اون تو ؟ 🇮🇷 فرامرز ، خیلی گرسنه بود . 🇮🇷 یادش آمد که نماز صبحش را نخوانده 🇮🇷 در همان پارک ، وضو گرفت و نماز خواند . 🇮🇷 و به دنبال غذا رفت . 🇮🇷 مردان سفید پوستی که ، 🇮🇷 در شب گذشته از فرامرز کتک خوردند ، 🇮🇷 در جستجوی فرامرز بودند . 🇮🇷 فرامرز ، در حال گشتن در زباله ها بود . 🇮🇷 پس از کمی جستجو ، 🇮🇷 برای خودش و گربه هایش ، غذا آورد . 🇮🇷 سپس ، آن مردان سفید پوست رسیدند 🇮🇷 و با عده بیشتری ، به فرامرز حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز چیزی نخورده بود 🇮🇷 که متوجه حمله آنان شد . 🇮🇷 فرامرز ، لقمه اش را انداخت . 🇮🇷 در قفس را باز کرد و گفت : 🐈 بیا بریم بچه ها 🐈 تا ادبشون نکنیم دست بردار نیستن 🇮🇷 گربه ها به سلاح های در قفس اشاره کردند 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا ! اینا خیلی ضعیفن 🐈 بدون سلاح هم ، از پسشون بر میایم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla