☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۰ 🌸 گربه ها وقتی فهمیدند 🌸 که شیعه فاطمه ، 🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده 🌸 همه از او خواهش کردند ، 🌸 تا آنها را نیز آزاد کند . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 از خواهش و التماس گربه ها ، 🌸 دلش سوخت و به شکارچی گفت : 👑 باشه قبوله ، 👑 همه شون رو چند می فروشی ؟! 🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد 🌸 و با تعجب گفت : 🔸 ما رو گرفتین خانم ؟! 🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟! 👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون 🌸 شکارچی گفت : 🔸 خب اگه پول داری 🔸 همه شون رو میدم ، 🔸 دویست میلیون 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خودت چند ؟! 👑 خودتو چند می فروشی ؟! 🌸 شکارچی با ناراحتی گفت : 🔸 نفهمیدم ، 🔸 تو داری به من اهانت می کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا من جدی گفتم . 👑 چقدر بهتون بدم 👑 تا کلاً این کارو ول کنی 👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی 👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه 👑 یک کار با شرافت 👑 شما با اسیر کردن این زبون بسته ها 👑 دارید برای خودتون ، 👑 آتش جهنم می خرید 👑 جای این حیوانات ، توی طبیعته 👑 نه خونه و قفس 👑 اینا باید آزاد باشن 👑 نه اسیر و زندونی و بازیچه 🌸 شکارچی با تمسخر گفت : 🔸 باشه بابا سخنرانی نکن 🔸 اگه پونصد تا بهم بدی 🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla