☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۵ 🌸 فرامرز خداحافظی کرد 🌸 و با سرعت از آنجا دور شد . 🌸 شکارچی نیز ، 🌸 همه مدت در تعجب بود . 🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا 🌸 تعجب از حرف زدن یک بچه 🌸 با گربه ها 🌸 و تعجب از انسان بودن یک گربه 🌸 یک سال بعد از آن ماجرا ، 🌸 شیعه فاطمه ، هفت ساله شد 🌸 با پدر و مادرش ، 🌸 در پارک نشسته بود . 🌸 ناگهان خانم بی حجابی را دید 🌸 که با دخترش در پارک ، 🌸 قدم می زدند . 🌸 شیعه فاطمه به طرف آن خانم رفت 🌸 پوشیه خود را بالا زد 🌸 و با لبخند به آن خانم گفت : 👑 اجازه هست 👑 خصوصی باهاتون صحبت کنم ؟ 🌸 خانم ، وقتی شیعه فاطمه را دید 🌸 با آن حجاب زیبایش 🌸 با آن چادر سیاهش 🌸 با آن پوشیه‌ی قشنگش 🌸 دلش آب شد 🌸 و با ذوق و شوق و هیجان ، 🌸 از حجاب و پوشیه شیعه فاطمه ، 🌸 تعریف کرد و گفت : 🍁 وااااای عزیزم 🍁 چه چادر قشنگی ، 🍁 چه روبند شیک و باحالی . 🍁 دختر کوچولو ، 🍁 می دونستی با این حجاب ، 🍁 خیلی زیبا هستی ؟! 🌸 شیعه فاطمه با لبخند گفت : 👑 آره می دونم 👑 چون خدا ، حجاب رو ، 👑 برای دخترا قرار داده 👑 تا هر روز ، زیباتر بشن . 👑 ممکنه از شما هم خواهش کنم 👑 که حجابتون رو ، رعایت کنید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla