✍ داستان کوتاه رفاقت دو دانشمند
🌹 روزی شاه عباس ،
🌹 همراه اردوی مخصوص خود ،
🌹 به برخی نواحی اطراف شهر می رفت
🌹 دو دانشمند بزرگوار ،
🌹 میرداماد و شیخ بهایی نیز ،
🌹 همراه او در اردو بودند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 به این دو دانشمند آزاده ،
🌹 توجّه و ارادت خاصی داشت
🌹 و آنان را به عنوان مشاوران عالی رتبه
🌹 در کارهای سیاسی _ مذهبی ،
🌹 در سفرها به همراه خود می برد .
🌹 میرداماد ،
🌹 قدری تنومند و قوی هیکلی بود
🌹 ولی شیخ بهایی ،
🌹 لاغر و سبک وزن بود
🌹 شاه عباس ،
🌹 تصمیم گرفت تا رفاقت این دو ،
🌹 و روابط قلبی آنها را بیازماید .
🌹 ابتدا ، نَزد میرداماد آمد ،
🌹 که عقب اردو قرار داشت .
🌹 علائم خستگی و رنج و زحمت ،
🌹 در چهرهاش پیدا بود .
🌹 شاه نیز به میرداماد کرد و گفت :
👑 سید بزرگوار ! ملاحظه بفرمایید .
👑 این شیخ ( شیخ بهایی )
👑 چگونه با اسب بازی می کند
👑 و با وقار و آرامش راه نمیرود .
👑 کاش از حضرتعالی یاد بگیرد
👑 که چگونه با متانت و ادب و احترام
👑 حرکت می کنید .
🌹 میردامادد، درنگی کرد
🌹 و سپس در پاسخ شاه گفت :
☘ خیر ، مسأله این نیست .
☘ اَسب شیخ بهائی ،
☘ از شور و شوق اینکه
☘ شخصی مثل این عالم بزرگوار
☘ بر رویش سوار شده ،
☘ چنین به تکاپو افتاده است .
🌹 شاه که انتظار این جواب را نداشت
🌹 اندک اندک ، حرکت را تند کرده
🌹 تا در کنار شیخ بهایی قرار گرفت
🌹 و سر صحبت را باز کرد و گفت :
👑 جناب شیخ توجه دارید ،
👑 این هیکل بزرگ میرداماد ،
👑 چه بلایی بر سر حیوان بیچاره آورده
👑 عالم باید همانند حضرتعالی
👑 اهل ریاضت ، کم خرج ،
👑 و سبک وزن باشد .
🌹 شیخ بهایی در پاسخ گفت :
🌟 نه ، موضوع چیز دیگری است
🌟 که لازم است شاه ،
🌟 بدان توجه داشته باشد .
🌟 اسب سید بزرگوار ( میرداماد )
🌟 به این خاطر خسته است
🌟 که کسی بر آن سوار شده
🌟 که کوههای استوار هم ،
🌟 از حمل علم و ایمان اش
🌟 و اندیشه گران وی ناتواناند .
🌹 شاه عباس ،
🌹 وقتی این احترام متقابل
🌹 و روابط صمیمانه آن دو را دید
🌹 از اسب پیاده شد ،
🌹 و سجده شکر به جا آورد
🌹 و به خاطر نعمت وحدت عالمان
🌹 از خداوند سپاسگذاری کرد
📚
@dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷
@amoomolla
#داستان_کوتاه #رفاقت_دو_دانشمند #تواضع #غیبت #رفاقت #دوستی