🤝♥️ صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم ی حسه خوبی داشتم اول صبحی خدارو شکر انگار همه چی داره خوب پیش میاد رفتم اول یه دوش گرفتم می‌خواستم رفتارمو با رویا تغییر بدم می‌خواستم امیدوارش کنم که تووو تمام این مدت این کارو کرده بودم اما الان خیلی بیشتر رویا الان به غیر از من هیچکس رو نداره که از ماجرای مریضیش خبر داشته باشه وظیفه خودم میدونم کمکش کنم پس تنها کسی که می‌تونست بهش اعتماد به نفس بده و روحیش رو ببره بالا من بودم اخه اونم حسه خوبی بمن داره من از رفتار و حرفاش متوجه میشم نظرم این بود قبل از اینکه کارای درمان شروع بشه با هم بریم مسافرت اخه همیشه تغییر و تحول مخصوصا سفر میتونه ی حس خوبه به آدم بده اونم به رویا که عاشق طبیعته اما نمی‌دونستم کار درستیه یا نه،بهتر بود ولی فک کنم خوب باشه این سفر با دکترش صحبت می‌کردم تا ببینم نظرش چیه... بعد از اینکه لباسم رو پوشیدم عطر خوش بویی زدم صبحونه مفصلی آماده کردم رفتم سراغ رویا درو که باز کرد با دیدن قیافش ناخودآگاه زدم زیر خنده خیلی می‌خواستم خودمو کنترل کنم اما نشد که نشد قیافه رویا دیدنی بود موهاش تو هم گره خورده بود و بالای سرش جمع شده بود و کمی هم تووو صورتش ریخته بود چشماش از خواب زیاد پف کرده بود لبته شاید هم از بی‌خوابی... ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh