📛 داستان شیطانواره 📛
♨ فصل دوم _ ق ۱
🍁 چهار سال ،
🍁 از ازدواج مرضیه و جواد گذشت
🍁 مراسم نگرفتند
🍁 ولی برای ماه عسل
🍁 به حرم امام رضا رفتند
🍁 نمی دونم چه اتفاقی اونجا افتاده
🍁 ولی مرضیه
🍁 از اون روز به بعد
💫 خیلی مذهبی تر
💫 و مقیّدتر شده
🍁 به طوری که نماز اول وقتش
💫 دیگه ترک نمی شه
🍁 همیشه با وضو بود .
💫 قبل از غذا ، وضو می گرفت
💫 قبل از خواب ، وضو می گرفت
🍁 همیشه کنار سجاده اش ،
💫 قرآن و مفاتیح بود .
🍁 بعد از هر نماز
💫 زیارت عاشورا می خوند
🍁 گاهی خونشون که می رفتم
🍁 می دیدم با زنان همسایه
💫 ختم قرآن می گرفتند .
🍁 از همه عجیب تر ،
🍁 مرضیه ای که تا دیر وقت
💫 بیدار بود
🍁 حالا ساعت ده شب ، می خوابه
🍁 و یک ساعت به نماز صبح
💫 بیدار میشه
💫 مطالعه می کنه
🍁 ده دقیقه به اذان هم
💫 نماز شب می خونه
🍁 شوهر داریش هم ،
💫 خیلی خوب شده
🍁 هر چی ازش می پرسیدم
🍁 که توی مشهد چه اتفاقی افتاده
🍁 که یه دفعه
🍁 اینجوری عوض شدی ؟
🍁 اما متاسفانه از جواب دادن ،
💫 تفره می رفت .
🍁 گاهی با هم مسابقه می دادیم
💫 کی بیشتر قرآن میخونه ؟
💫 کی بیشتر ترک گناه میکنه ؟
💫 کی شوهرش ازش راضی تره ؟
💫 کی بیشتر بچه بیاره ؟
💫 و...
🍁 قبل از عید نوروز
🍁 برای خونه تکونی ،
🍁 با مرضیه هماهنگ شدیم
🍁 که با هم
💫 اول خونه اونارو تمیز کنیم
💫 بعد خونه مارو
🍁 روزی که نوبت ما بود
🍁 با بچه هاش خونه ما اومد
🍁 قرار شد انباری رو تمیز کنیم
🍁 مشغول شوخی و خنده بودیم
🍁 که ناگهان مرضیه
💫 به گوشه ای زل زد .
🍁 اشک از چشماش سرازیر شد
🍁 گفتم :
🌹 وای عزیزم
🌹 داری گریه می کنی ؟
🌹 خواهرت قربونت بره
🌹 چی شده ؟
🌹 نکنه از حرفای من ناراحت شدی ؟ ...
♨ ادامه دارد ♨
@dastan_o_roman