eitaa logo
داستانهای عبرت آموز
81 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجرای مسلمان شدن پرفسور برلون ازآنجا شروع می‌شود که آیت‌الله سید محمدهادی حسینی میلانی که از اندیشمندان بزرگ اسلامی و از علمای وارسته‌ی جهان تشیع است، به بیماری معده مبتلا شده و برای مداوای ایشان چاره‌ای‌ جز آوردن پرفسور مشهور اروپایی یعنی آقای برلون به مشهد، باقی نمی‌ماند. این پرفسور نامی اروپایی پس از عمل طولانی که روی آیت‌الله میلانی انجام داده بر سر بالین وی، منتظر به هوش آمدنش می‌ایستند و ادامه ماجرا ازاین‌قرار است: «زمانی که این پزشک بعد از عمل طولانی آیت‌الله میلانی منتظر به هوش آمدن ایشان است متوجه می‌شود که این عالم وارسته کلماتی را بر زبان می‌آورد؛ لذا می‌خواهد که همه آن‌ها را ترجمه کنند و مشخص می‌شود که آیت‌الله میلانی فرازها و عباراتی از دعای ابوحمزه ثمالی را می‌خواندند. بعدازاین جریان است که پروفسور برلون تقاضا می‌کند که شهادتین را به من بیاموزید چون می‌خواهم به اسلام روی آورده و پیرو این مکتب شوم.» پرفسور برلون بلافاصله بعد از به هوش آمدن آیت‌الله میلانی، تقاضا می‌کند که به وی شهادتین را آموزش داده و پس‌ازآن مسلمان می‌شوند؛ اما شاید بیش از مسلمان شدن این پرفسور نامی و پزشک حاذق، دلیل اسلام آوردن وی جالب باشد. پرفسور برلون دلیل ایمان آوردن خود را به دین شریف اسلام چنین تبیین می‌کند: «تنها زمانی انسان شاکله وجودی خود را بدون نقش بازی کردن برای دیگران نشان می‌دهد که در حالت به هوش آمدن باشد، من خود دیدم که این آقا همه وجودش محو خدا بود. در آن لحظه به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش در همین حالت و پس از عمل در کنارش ایستاده بودم و دیدم که او ترانه‌های کوچه‌بازاری جوانان آن روزگار را زمزمه می‌کند، در آن لحظه بود که فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است. . داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
💠 توبه یزید بن معاویه! 📝 روزى يزيد بن معاويه به امام سجّاد عليه السلام گفت: اى على بن الحسين عليه السلام! اگر من توبه كنم توبه من پذيرفته مى شود؟ 📝 حضرت فرمود: اگر در پس نماز مغرب نافله غفيله را بخوانى بخشيده مى شوى! 📝 حضرت زينب عليها السلام در آن مجلس عرض كرد: اى پسر برادرم چه مى گويى؟! او قاتل حسين بن على عليه السلام است. امام سجّاد عليه السلام فرمود: بله، اما او موفّق به خواندن آن نافله نمى شود. يعنى توفيق راهيابى پيدا نمى كند چه رسد كه توبه كند. 📎برگرفته از کتاب تفسير و شرح صحيفه سجاديه، ج 12 اثر استاد حسین انصاریان https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
🖤شعار چه تأثیری بر تاریخ اسلام و حتی ظهور حکومت بنی عباس دارد، اصولا چه سوء استفاده هایی از این شعار برای قدرت و حکومت شده است؟ ▪️خونخواهی امام حسین(ع) البته توسط توابین مطرح شد. توابین از پیشگامان دعوت امام حسین(ع) به کوفه بودند اما به عللی که برای خود آنها هم بعدها قابل قبول نبود از یاری امام حسین(ع) خودداری کردند. هرچند به جنگ با امام نرفتند اما در یاری امام کوتاهی کردند و کوتاهی خود را در وقوع فاجعه عظیم عاشورا سهیم می دانستند و در صدد جبران برآمدند لذا آنها بودند که برای نخستین بار ندای «یالثارات الحسین» را سر دادند و مردم را به قیام علیه حاکمیت بنی امیه فراخواندند. ▪️هدف آن ها این بود که برای جبران کوتاهی خود بر ضد دشمنان اهل بیت(ع) قیام می کنیم یا پیروز می شویم و بنی امیه را بر می اندازیم که در آن صورت رهبری جامعه را به اهل آن یعنی امام سجاد(ع) خواهیم داد و یا در این راه کشته می شویم که در این صورت باشد که خدای تعالی از بار گناه ما در کوتاهی یاری به امام حسین(ع) بکاهد. اما قیام توابین به شکست انجامید و بخش بزرگی از آنها کشته شدند. ▪️همزمان با توابین، مختار حرکت کرد اما قیام او از لحاظ دیدگاه و روش در مقابله با دشمنان اهل بیت(ع) با توابین متفاوت بود. مختار هم با همین شعار و هدف مقدس به خونخواهی امام حسین(ع) قیام کرد اما تفاوت مختار با توابین در این بود که مختار در عدم یاری امام حسین(ع) عذر موجه شرعی داشت چون در زمان عاشورا در زندان عبیدالله زیاد بود اما توابین می توانستند یاری کنند اما کوتاهی کردند. ▪️مختار با شعار «یالثارات الحسین» توانست محبان اهل بیت(ع) و حتی کسانی که شیعه نبودند اما احساساتشان به خاطر شهادت فرزند پیغمبر جریحه دار شده بود را هم به خود جذب کند و موفق شود بخشی از جنایتکاران کربلا را به سزای شان برساند منتهی دولت او دولت مستعجل بود و با هجمه زبیریان کار مختار به شهادت انجامید اما قضیه قیام های پس از عاشورا ادامه داشت یعنی ما قیام «زید بن علی» نواده امام حسین و فرزند امام سجاد(ع) را داریم که او هم با الهام از قیام جد بزرگوارش، در برابر ظلم بنی امیه ایستاد و در پیشبرد اهداف خود به واقعه کربلا و شهادت مظلومانه حضرت اباعبدالله الحسین(ع) استناد می کرد لذا بخش عمده ای از کوفیان به او پیوستند اما قیام او هم به شکست و شهادت انجامید. 🚩 داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
🌟💠﷽💠🌟 🌸 ارواخ درعالم برزخ (قسمت۳۲) نیک گفت: گروهی از مومنین به استقبالت آمده اند. .از نیک جدا شدم و گروهی از مومنین را دیدم با صورتهای خندان کناری ایستاده بودند.وقتی به انها رسیدم همگی سلام کردند و خوش آمد گفتند. من هم تک تکشان را در آغوش کشیدم و تشکر کردم. ❄️بعد از آن ،یکی از مومنین حال برادرش را پرسید، گفتم : هنوز در مزرعه ی دنیا مشغول کشت اعمالش است. ⚡️دیگری از فلان شخص سوال کرد،گفتم : او سالها قبل از آمدن من به عالم برزخ،دنیارا ترک گفته بود.  شخص سوال کننده سرش را بزیر انداخت و گفت:خدا به فریادش برسد. گفتم چرا چی شده؟ گفت: آخر او هنوز به اینجا نیامده است. ☄فهمیدم که آن شخص یا در راه گرفتار شده یا در وادی العذاب است... 🍃پس از ان مومنی جلو آمد و از احوال یکی از ستمکاران🔥 پرسید،گفتم او هنوز زنده است و مشغول ظلم و ستم به مردم... مومن گفت : نگران نباش. خداوند از روی خیر و مصلحت به کافران و ظالمان طول عمر نمیدهد بلکه با این کار زمینه ی گناه بیشتر را برایشان فراهم میکند تا بعد از مرگ عذاب دردناکش را به انها بچشاند... 🌸در این هنگام مراسم استقبال تمام شد و آنها آماده ی رفتن شدند. من که به آنها انس گرفته بودم دوست نداشتم از ایشان جدا شوم ولی نیک گفت: نگران نباش،باز آنها را و حتی سایر مومنان را ملاقات خواهی کرد. 🍀 چون اینجا مومنین با هم دیدار میکنند اما مدت و زمان این دیدار بستگی به مقام و درجه ی هریک از آنها دارد. 🌸سپس دستم را گرفت و گفت: بیا برویم که خانه ات را برایت آماده کرده ام... ✍ادامه دارد... داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
🌟💠﷽💠🌟 🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت۳۳ ) کوثر برزخی ✨ندبه های انتظار✨ . پس از مدتی به نهر زیبا و خیره کننده ای رسیدیم که هرگز در تصور و خیال انسان مادی نمیگنجید. . از یک طرف نهر آب سفید و در طرف دیگر شیری جریان داشت که از برف سفیدتر بود و در میان این دو شرابی روان بود که از سرخی مانند یاقوت♦️ و در لطافت بی نظیر بود.. نگاهی به بالا و پایین نهر انداختم،نه آغازی داشت و نه پایانی... . با درختان و گلبوته های فراوانی که در اطراف نهر به چشم میخوردند،منظره ای شگفت انگیز به وجود آمده بود.. . نیک گفت: این نهر با برکت*کوثر* است که از چشمه های آن در قرآن یاد شده است و در تمام وادی السلام جریان دارد، . اما در هر منطقه ای از زیبایی و طعم مخصوصی برخوردار است.هرچه مقام مومن بالاتر باشد محل اسکانش بهتر و حوض کوثر آنجا زیباتر است. سپس نگاهی به بالای نهر انداخت و گفت: . وقتی این نهر از دشت شهدا میگذرد چنان زیبا و با طراوت است که هرکسی قدرت دیدن و چشیدن 💫آن را ندارد. . با تعجب گفتم: پس اگر این طور است وقتی از دشت امامان میگذرد چگونه است؟ نیک نگاهی به من انداخت و گفت: چه میگویی؟ آنها احتیاجی به این نهر ندارند.اگر طعم و طراوت و لذتی در این نهر است از وجود بابرکت امامان و پیامبران الهی💖 است.سرچشمه های این نهر همان جا هستند. . سپس نگاهی به من انداخت و گفت: دوست داری از این نهر بنوشی؟ با هیجان گفتم: البته که میخواهم! نیک لبخندی زد و گفت: پس عجله کن به محل خودت برسی چون کوثر آنجا از اینجا خیلی لذیذتر است. . با سرعت رفتیم تا به محل خودم رسیدیم. نیک گفت: اینجا دارالسلام توست،حالا هرچقدر میخواهی بنوش و خوش باش. 🌿در فکر این بودم که چگونه بنوشم که نیک به درختی اشاره کرد و گفت: از این حوریه ای که روی درخت نشسته بخواه تا تورا سیراب کند. . نگاهی به درختها انداختم،بالای هر درختی حوریه ای در کمال زیبایی جامی زیبا و ظریف در دست داشت و در کمال دلبری قصد سیراب کردن من را داشتند. یکی از آنها با هزاران ناز و ادب و احترام جامی از کوثر به دستم داد و من نوشیدم. . وقتی قطره ای نوشیدم چنان سرمست شدم که دیگر هیچ رنجی از سفر به تنم باقی نماند. . 🔵دیدار با خانواده . در این لحظه به یاد خانواده ام افتادم و گفتم،کاش میشد سری به دنیا بزنم و خانواده ام را از خواب غفلت بیدار کنم و به آنها بگویم مرگ یعنی راحتی و رهایی از تمام دردهای عالم. . اگر بدانند اینجا برای مومن چقدر زیباست دیگر هیچ تلخی نسبت به مرگ در دل نخواهند داشت. نیک گفت: اگر بخوای اخبار اینجا را به آنها بگویی این کار ممنوع است.. ادامه دارد.... داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
🌟💠﷽💠🌟 🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت۳۴) اما میتوانی سری به انها بزنی. 🔘هر یک از اهالی برزخ اجازه دارند به صورت پرنده های لطیف در ایند و به اهل خود سرکشی کنند . اما مدت دیدار متناسب با لیاقت آنهاست، بعضی هر جمعه بعضی هرماه و بعضی هر سال... حالا اماده شو که تو در این لحظه میتوانی به دیدار آنها بروی... . ⚫️تاریکی شب دنیا را سیاه پوش کرده بود،روی دیواری نشستم و خانواده ام را زیر نظر گرفتم. همسرم مشغول کارهای خانه بود و بچه هایم مشغول انجام تکالیفشان...سری به نزدیکان دیگرم نیز زدم و از اینکه هیچ کدام را مشغول انجام گناهی ندیدم خوشحال شدم و چون دیگر طاقت ماندن در دنیا را نداشتم به خانه ام در دار السلام برگشتم. . ✅مدتها بود که زندگی باصفای خود را در دارالسلام ادامه میدادم و هر از گاهی از هدایای فرزندان و دوستانم بهره مند میشدم . .‌هدایای آنها که عموما شامل دعا و استغفار و صلوات بود مرتب به من میرسید و مرا چون غریقی که نجات یافته باشد،خوشحال میکرد. . 🍃هرکس بر سر مزارم حاضر میشد خوشحال میشدم و با او انس میگرفتم. حتی یک فاتحه آنها برای من از تمام دنیا خوشحال کننده تر بود ولی میدانم که زندگان این حقیقت را درک نخواهند کرد.. ✍ادامه دارد... داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
🌟💠﷽💠🌟 🌸 #🔴 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۳۵) ظهور💚 . دنیای مادی همچنان برقرار بود و ما در جوار رحمت الهی همواره غوطه ور بودیم.. 🔻غیر از دروازه امام و پیامبران همه ی دروازه های وادی السلام پذیرای سعادتمندان عالم برزخ بود. . اما اخباری که از برهوت به ما میرسید حاکی از این بود که عده ی زیادی از مردم گرفتارند و تعداد اهالی دشت عذاب🔥رو به افزایش بود. . همه ی اینها نشانگر دنیایی پر از ظلم و ستم بود که از یک سو دروازه ی شهادت🍀 و از سوی دیگر دشت عذاب🔥 را پررونق تر از همیشه کرده بود... . اما مدت زیادی نگذشته بود که با رفت و آمد مکرر فرشتگان ،فضای عجیبی بر وادی السلام حاکم شد. . وقتی علت را از نیک سوال کردم گفت: هرچی هست مربوط به دنیاست،احتمالا قرار است اتفاق بسیار بزرگی بیفتد. . هنگامی از این خبر بسیار مهم باخبر شدم که در جمع بسیار صمیمی و دوستانه ای در میان دوستان نشسته بودم. در آن لحظه فرشته ای✨ بعد از سلام به ما ،خطاب به یکی از مومنین گفت: 💫 امامت ظهور کرده،اگر بخواهی میتوانی به دنیا برگردی و در رکاب او باشی و اگر نخواستی میتوانی همینجا در جوار رحمت الهی بمانی. . آن مومن با لیاقت،رفتن را ترجیح داده و از پیش ما رفت.🍃برای همگان مشخص شد که قائم آل محمد (صلی الله علیه و اله) ظهور کرده تا دنیا را از جور و ستم نجات دهد. . مدتها بر دنیای مادی گذشت که البته از نظر ما زمان اندکی بود، ما در این فاصله از تازه واردها اخبار دنیا را میپرسیدیم، 🌴یکی از تازه واردها گفت: جهان در ظلم و ستم میسوخت که ناگهان از مکه خبرهایی رسید که 313 نفر از بهترین و صالحترین افراد زمین گرد هم آمده اند تا با حضرت قائم علیه السلام بیعت کنند. . در روز جمعه ای که مصادف با روز عاشورا بود ناگهان صدای رسا و دلنشینی بلند شد که در تمام عالم پیچید: 💥بقیت الله خیرُ لَکُم اِن کُنتم مومنین و ناگهان فریاد زد: 🌟انا بقیت الله فی ارضه... . و بعد از آن ندایی از آسمان فرود آمد که حق را در پیروی از قائم آل محمد(صلی الله علیه و آله) می دانست. . ظالم و مظلوم،کوچک و بزرگ همه در بهتی عظیم فرو رفته بودند. . در آن حال صدای شیطنت آمیزی از گوشه دیگر دنیا بلند شد که حق را در پیروی کردن از سفیانی می دانست. ❎عده ی زیادی بعد از شنیدن این صدای شیطانی در تشخیص حق دچار شک و تردید شدند. . پس از ظهور حضرت با تعداد یاران اندک خود عازم مدینه می شود،مردم که شنیده بودند این شخص منجی عالم بشریت است از کمی تعداد او سخت در تعجب بودند و باور نمیکردند چنین کسی بتواند بشر را نجات بدهد. ادامه دارد... داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
🌟💠﷽💠🌟 🌸 #🔴 ارواح در عالم برزخ (قسمت۳۶) وقتی حضرت به مدینه رسید با خبر شد که سفیانی یک لشکر مجهز را برای قتل او روانه مدینه کرده است.. . 🌼حضرت از مکه به مدینه می آید اما لشکر سفیانی که در تعقیب او بود در نزدیکیهای مکه در سرزمین بیدائ ناگهان با شنیدن یک ندای آسمانی،در زمین فرو می روند... . یکی دیگر از آگاهان دیگر نیز ادامه داد:  بعد از آنکه تمام جهانیان از ظهور حضرت اگاه شدند،گروه گروه از شیعیان خالص برای بیعت وارد مکه شدند. .تا اینکه یک روز ولوله افتاد که حضرت امروز قیامش را آغاز خواهد کرد و به مقصد مدینه حرکت خواهد کرد. امام از مکه به مدینه و از آنجا به کوفه آمد و بعد از مدتی آنجا را به قصد عذرا ترک کرد. در عذرا عده ی زیادی به حضرت پیوستند و لشکر با عظمتی را تشکیل دادند. . در همین نقطه حضرت با سفیانی و باقی مانده لشکرش رو در رو شد. در این صف آرایی حق و باطل،هر کدام از دو گروه قصد براندازی نیروهای طرف مقابل را داشتند.. . در سپاه امام افرادی مثل: مالک اشتر، مقداد، سلمان، عبدالله ابن شریک عامری،داود رقی و گروه دیگری از بزرگان به چشم میخوردند که از عالم برزخ برگشته بودند تا افتخار یابند و در در رکاب آن حضرت به جهاد بپردازند. . اندک زمانی بعد نبرد سختی انجام شد که به پیروزی سپاه حضرت مهدی علیه السلام🌹منجر شد. . حضرت پس از آن به جنگ دجال حیله گر به تل آفیق(و شاید هم تل آویو) میرود و پس از یک نبرد جانانه در روز جمعه دجال و همراهانش را به نابودی وادار میسازد... ✍ادامه دارد.. داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
💂‍♀ پیر پالان دوز 💂‍♀ یک روز شیخ بها در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرارمعاش میکرد. شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکه های اشرفی. پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟ یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد. شیخ گفت : من نمی توانم سکه ها را غیب کنم. پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکه ها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمی توانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟ شیخ بها فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است. پیرپالان دوز سپس رو به شیخ می کند و می گوید: "دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی می‌فرماید : یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون ↔️ بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود." 🕌مقبره ی شيخ محمد کارندهي (پير پاره دوز) جنب حرم رضوی در مشهد مقدس واقع است. 📚 مجموعه شهر حکایات ✨﷽✨ 🔻شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان میداد ، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان میکرد. 💠روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست میداشت. شیخ همواره طوطی را محبت میکرد و او را در درسهایش حاضر میکرد تا آنکه طوطی توانست بگوید لااله الا الله. 💠طوطی شب و روز لااله الا الله میگفت اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه و نوحه میکند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه میکنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. 💠شیخ پاسخ داد من برای این گریه نمیکنم. ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آنقدر فریاد زد تا مرد . با آن همه لااله الاالله که میگفت وقتی گربه به او حمله کرد آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. 💠زیرا او تنها با زبانش میگفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود. سپس شیخ گفت: میترسم من هم مثل این طوطی باشم تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم. 💠زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است. آیا ما لااله الاالله را با دلهایمان آموختیم؟ چیزی بزرگتر از اخلاص به آسمان نمیرود و چیزی بزرگتر از توفیق از آسمان نازل نمیشود. توفیق به اندازه اخلاص است. 🔺خدایا به ما در سخن و عمل اخلاص عطا بفرمآ. آمین... داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
*روزی که آیت‌الله جوادی آملی خاک بر سر ریخت!* هنگام دفاع مقدس آیت‌الله جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند؛ در میان رزمندگان، نوجوان باصفایی بود که ۱۴ سال داشت. پایین ارتفاع چشمه‌ای بود و باران گلوله از سوی عراقی‌ها می‌بارید؛ لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید. هنگامی که آیت‌الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان ۱۴ ساله داشت به سمت چشمه می‌رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد. آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت‌الله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا می‌روی؟ گفت میروم پایین وضو بگیرم. گفتند پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می‌توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است. نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت. دقایقی بعد قرار بود عده‌ای از بسیجیان بروند جلو و با عراقی‌ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان ۱۴ ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیت‌الله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازه‌ای آوردند. آیت‌الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته. آیت‌الله جوادی آملی کنار جنازه‌اش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند: جوادی! فلسفه بخوان؛ جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟! من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟! 🇮🇷 داستانهای عبرت آموز https://eitaa.com/dastanhai_ebrat_amooz
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۱ 🍁 چهار سال ، 🍁 از ازدواج مرضیه و جواد گذشت 🍁 مراسم نگرفتند 🍁 ولی برای ماه عسل 🍁 به حرم امام رضا رفتند 🍁 نمی دونم چه اتفاقی اونجا افتاده 🍁 ولی مرضیه 🍁 از اون روز به بعد 💫 خیلی مذهبی تر 💫 و مقیّدتر شده 🍁 به طوری که نماز اول وقتش 💫 دیگه ترک نمی شه 🍁 همیشه با وضو بود . 💫 قبل از غذا ، وضو می گرفت 💫 قبل از خواب ، وضو می گرفت 🍁 همیشه کنار سجاده اش ، 💫 قرآن و مفاتیح بود . 🍁 بعد از هر نماز 💫 زیارت عاشورا می خوند 🍁 گاهی خونشون که می رفتم 🍁 می دیدم با زنان همسایه 💫 ختم قرآن می گرفتند . 🍁 از همه عجیب تر ، 🍁 مرضیه ای که تا دیر وقت 💫 بیدار بود 🍁 حالا ساعت ده شب ، می خوابه 🍁 و یک ساعت به نماز صبح 💫 بیدار میشه 💫 مطالعه می کنه 🍁 ده دقیقه به اذان هم 💫 نماز شب می خونه 🍁 شوهر داریش هم ، 💫 خیلی خوب شده 🍁 هر چی ازش می پرسیدم 🍁 که توی مشهد چه اتفاقی افتاده 🍁 که یه دفعه 🍁 اینجوری عوض شدی ؟ 🍁 اما متاسفانه از جواب دادن ، 💫 تفره می رفت . 🍁 گاهی با هم مسابقه می دادیم 💫 کی بیشتر قرآن میخونه ؟ 💫 کی بیشتر ترک گناه میکنه ؟ 💫 کی شوهرش ازش راضی تره ؟ 💫 کی بیشتر بچه بیاره ؟ 💫 و... 🍁 قبل از عید نوروز 🍁 برای خونه تکونی ، 🍁 با مرضیه هماهنگ شدیم 🍁 که با هم 💫 اول خونه اونارو تمیز کنیم 💫 بعد خونه مارو 🍁 روزی که نوبت ما بود 🍁 با بچه هاش خونه ما اومد 🍁 قرار شد انباری رو تمیز کنیم 🍁 مشغول شوخی و خنده بودیم 🍁 که ناگهان مرضیه 💫 به گوشه ای زل زد . 🍁 اشک از چشماش سرازیر شد 🍁 گفتم : 🌹 وای عزیزم 🌹 داری گریه می کنی ؟ 🌹 خواهرت قربونت بره 🌹 چی شده ؟ 🌹 نکنه از حرفای من ناراحت شدی ؟ ... ♨ ادامه دارد ♨ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۲ 🍁 مرضیه همچنان خیره بود و جواب نمی داد 🍁 خواستم ببینم به چی خیره شده بود 🍁 نگاهش رو دنبال کردم 🍁 دیدم به ماهواره زل زده بود 🍁 بنده خدا یاد سعید ( شوهر سابقش) 🍁 و یاد پدر و مادرم ، افتاده بود 🍁 بغلش کردم 🍁 بهش دلداری دادم 🍁 اما اون احساس گناه می کرد 🍁 بغضش گرفته بود 🍁 همه اون روز حالش بد شده بود 🍁 گریه می کرد و می گفت : 🌹 پریسا تو رو خدا 🌹 نذار این شیطان ، تو خونتون بمونه 🌹 نذار زندگیتو خراب کنه 🌹 نذار دینت رو نابود کنه 🌸 گفتم : باشه خواهر گلم ، 🌸 قربونت برم 🌸 فقط خودتو ناراحت نکن 🍁 بعد از اون ، 🍁 درگیر عید و مهمونا و دید و بازدید از فامیل شدم 🍁 یادم رفت ماهواره رو دور بندازم 🍁 تا اینکه روز دهم عید ، 🍁 دوستم ملیکا با شوهرش اومدن خونمون 🍁 ملیکا دوست دوران دانشگاهیم بود 🍁 بعد از دانشگاه تا این روز ، ندیده بودمش 🍁 می خواستند یه خونه نزدیکای ما اجاره کنند 🍁 و قرار شد تا سیزده بدر خونه ما بمونند 🍁 ای کاش 💫 هیچ وقت نیومده بود 🍁 ای کاش 💫 هیچ وقت نمی شناختمش 🍁 ای کاش 💫 حرف خواهرمو گوش کرده بودم 💫 و همون روز ، ماهواره رو دور می نداختم 🍁 ملیکا ، همون شب اول ، 🍁 سراغ ماهواره رو گرفت و گفت : 💠 پریسا جون 💠 اگر ماهواره نبینم 💠 اگر فیلمام رو تماشا نکنم ، می میرم 💠 تو رو خدا یه ماهواره برام جور کن 🌸 گفتم : ملیکا جون ، 🌸 تو رو خدا بی خیال شو 🌸 مگه نمی دونی ماهواره چه ضرراتی داره ؟ 🌸 چه آثار زیان باری داره ؟ 🌸 مگه نمی بینی چقدر ترویج فساد و فحشا می کنه 🌸 مگه نمی بینی داره عمل منافی عفت رو برای مردم عادی می کنه 🌸 برو ببین 🌸 چه زن و شوهرایی که 🌸 به خاطر همین ماهواره 👈 از هم جدا شدن 🌸 چه خانواده هایی که 👈 متلاشی شدن 🌸 چه بچه هایی که 👈 به انحراف کشیده شدن ... ♨ ادامه دارد ♨ 📖@dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم : ق ۳ 🍁 ملیکا ، حرفم رو قطع کرد و گفت : 💠 پریسا از کی تا حالا مثل آخوندا حرف میزنی ؟ 💠 تو که اهل نصیحت و امر به معروف نبودی 💠 کی خرابت کرد دختر ؟ 💠 همینه دیگه ، خوش شانسی 💠 اگه شوهر منم مثل تو 💫 با کلاس و 💫 با ادب و 💫 با شخصیت و 💫 با فرهنگ و 💫 درس خونده باشه 💠 شاید از این حرفای پاکیزه می زدم 🍁 چون می دونستم ملیکا لج بازه و دیر قانع میشه 🍁 به عنوان نمونه 🍁 ماجرای مرضیه رو براش گفتم 🍁 ملیکا ، خیلی متاثر شد 🍁 و حتی گریه هم کرد 🍁 بعد از چند دقیقه ، 🍁 آهی از اعماق وجودش 🍁 کشید و گفت : 💠 پریسا جون❗ 💠 راست میگی 💠 من الآن هشت ساله که ازدواج کردم 💠 تا زمانی که ماهواره نبود 💠 زندگیمون خیلی صمیمی و پر از عشق بود 💠 اما با اومدن این زهرمار به خونه ما 💠 ارتباط های شوهرم با زنهای دیگه شروع شد 💠 وقتی اعتراض می کردم 💠 بیشتر لجبازی می کرد 💠 و گاهی 💠 خانمایی رو به عنوان دوست دخترش بهم معرفی می کرد 🍁 ملیکا بغضش ترکید 🍁 و با گریه گفت : 💠 دیگه به جای محبت ، 💠 بد اخلاقی و بهونه گیری هاش نصیبم شد 💠 همیشه تو خونمون دعوا بود 💠 دیگه یه روز خوش ندیدم 💠 ما تا دیروز خونه پدرشوهرم بودم 💠 ولی از بس دعوا می کردیم 💠 از دستمون خسته شدن 💠 مارو انداختن بیرون 💠 آره حق با توه 💠 اگر از اول جلوی ورود این شیطان رو می گرفتم 💠 زندگیم اینطور تباه نمی شد 💠 ولی حالا دیگه برام فرقی نمی کنه 💠 اون داره به من خیانت می کنه 💠 منم به اون... 🌹 گفتم : ملیکا جون 🌹 تو میخوای اشتباه رو با اشتباه ، جواب بدی ؟! 🌹 شوهرت ، تقاص کارشو میده ، 🌹 چه در دنیا چه در آخرت ، عذاب میشه 🌹 پس خودتو به خاطر اون ، ننداز تو آتیش جهنم ... ♨ ادامه دارد ♨ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۴ 🍁 فرداش علی و شوهر ملیکا ، 🍁 رفتند دنبال خونه بگردن . 🍁 برای نهار هم دیر رسیدن 🍁 اکثر بنگاه ها به خاطر عید تعطیل بودن 🍁 قرار شد عصر هم دوباره برن 🍁 قبل از رفتن ، علی بهم گفت : 💞 عزیزم بی زحمت 💞 با دوستت برید انباری 💞 و هر چی که فکر میکنه برای خونه جدیدشون به درد می خوره در بیارید و بشویید . 💞 اونا استفاده کنن بهتر از اینه که اینجا بمونن و بپوسن 🍁 با ملیکا رفتیم انباری ، 🍁 وقتی چشمش به ماهواره افتاد 🍁 لباش و کج کرد و گفت : 💠 پریساجون❗ 💠 تو که گفتی ماهواره حرامه 💠 بدبختی میاره 💠 پس این چیه؟ 🌸 گفتم این مال زمان نادونیه 🌸 الآن که فهمیدم اشتباه کردم ، می خوام بندازمش دور 💠 گفت : نه ننداز 💠 من خودم می برمش 🌸 گفتم : نه ، آقا علی راضی نمیشه 🌸 علی میگه این شیطان رو ، 👈 نه میشه فروخت نه میشه به کسی داد 💠 گفت : چرا❓ 🌸 گفتم : نمیشه فروخت 💫 چون خرید و فروشش حرامه 💫 پولش حرامه 🌸 نمیشه به کسی داد 💫 چون هر گناهی باهاش بکنن 👈 ما هم در گناهشون شریکیم 🍁 در همون روز ، شوهر ملیکا خونه گرفت 🍁 و فرداش فقط من و ملیکا ، 👈 برای تمییز کردن خونه رفتیم 🍁 بعد از سیزده بدر ، 🍁 ملیکا و شوهرش ، رفتن خونه جدیدشون 🍁 گاهی که تنها بود ، به دیدنش می رفتم 🍁 متاسفانه ماهواره هم گرفته بودند 🍁 بارهای اول نگاه نمی کردم 🍁 جایی می نشستم که چشمم به تلویزیون نخوره 🍁 مرضیه و علی چندبار بهم گفتند که از ملیکا دوری کنم 🍁 ولی من ازش خوشم می اومد 🍁 به همین خاطر می گفتم چشم 👈 ولی باز می رفتم سراغش ... ♨ ادامه دارد ♨️ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۵ 🍁 ملیکا ، گاهی دوستاش رو دعوت می کرد 🍁 همه شون از نظر حجاب و اعتقادات ناجور بودن 🍁 فهمیدم که همه شون اهل ماهواره اند 🍁 منم کم کم رفتم تو فازشون 🍁 برای اینکه ضایع نشم 🍁 همرنگ اونا می شدم 🍁 پیش ملیکا ماهواره نگاه می کردم 🍁 ولی خونه که می اومدم 👈 پشیمون می شدم و خودم رو ملامت می کردم 🍁 انگار توی برهوت بودم 🍁 نمی دونم کجایی ام ؟ 🍁 گاهی با خودم حرف می زدم 🌸 می گفتم پریسا کجا داری میری ؟ 🌸 چرا اینقدر بی اراده ای ؟ 🌸 معلوم هست طرف کی هستی ؟ 🌸 طرف خدایی یا شیطان ؟ 🍁 گاهی هم با ملیکا 🍁 می رفتیم خونه دوستاش 🍁 خیلی با هم صمیمی شده بودیم 🍁 ولی متاسفانه 🍁 دوستای مذهبیم کم شدند 👈 و دوستای ناجورم ، زیاد شدند 🍁 گاهی توی جشنایی که می گرفتند 🍁 منو هم دعوت می کردن 🍁 زن و مرد ، قاطی بودن 🍁 اونایی که متاهل بودن 🍁 منو به شوهراشون معرفی می کردن 🍁 از این چیزا بدم می اومد 🍁 به خصوص با خیانت هایی که از شوهراشون می دیدم 🍁 نامردای بی غیرت ، 🍁 گاهی به بهونه های مختلف 🍁 به من زنگ می زدن 🍁 و تقاضای دیدار و آشنایی بیشتر و هم صحبتی و رفاقت و... می کردن 🍁 منم از این کارشون خیلی ناراحت می شدم 🍁 و دعواشون می کردم 🍁 گاهی نصیحتشون می کردم و می گفتم : 🌸 این کار شما خیانته 🌸 بترسید از روزی که خانم شما هم به شما خیانت کنه 🌸 بترسید از عذاب خدا در روز قیامت 🌸 و... 🍁 با این حرفام 🍁 بعضیا دیگه مزاحم نشدن 🍁 بعضیا هم که پیله بودن 🍁 وقتی زنگ میزدن 🍁 گوشی رو به علی میدادم 🍁 که دیگه مزاحم نشن 🍁 دو سال همینجوری گذشت 🍁 تا اینکه ... ♨ ادامه دارد ♨
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۶ 🍁 بازم ماهواره رو 🍁 از انباری در آوردم 🍁 کم کم داشتم مثل اونا می شدم 🍁 ارتباط با مردای غریبه 🍁 داشت برام عادی می شد 🍁 گاهی وقتا ، 🍁 که دوستام رو دعوت می کردم 🍁 مثل اونا که منو به شوهرشون معرفی می کردن 🍁 منم اونارو به علی معرفی می کردم 🍁 اما علی اصلا از این کارم و رفتارم راضی نبود 🍁 همیشه از دوستام فراری بود 🍁 و خیلی بهم تذکر می داد 🍁 که از اونا دوری کنم 🍁 اما لجبازی می کردم 🍁 فکر می کردم علی به من حسادت می کنه 🍁 بازم داشتم خدامو فراموش می کردم 🍁 برنامه های معنوی که با مرضیه داشتم رو رها کردم 🍁 وارد دنیای بدی شدم 🍁 غافل از اینکه 🍁 شکست دنیا و آخرت 🍁 از آن من بود 🍁 و این آغاز بدبختی هام بود 🍁 توی این روابط 🍁 بدتر از ملیکا شدم 🍁 غرق این کثافات بودم 👈 تا اینکه یه روز ملیکا بهم گفت : 💠 با این کارات خیلی به خودت ستم کردی 🌸 گفتم : چطور ؟ 💠 گفت : دختر❗ 💠 زندگیت در خطره 💠 همه دوستات دنبال شوهرتن اون وقت تو!!! 🍁 من مثل کسی که آب یخ روی سرش ریختن ، چشمام باز شد 🍁 و با عصبانیت گفتم : 🌸 منظورت چیه؟ 💠 گفت : ازم ناراحت نشو 💠 ولی همه دخترا عاشق شوهرت شدن 💠 همه شون دور از چشم تو و دیگران 👈 باهاش تماس می گرفتن 🌸 گفتم : مزخرف نگو 🌸 اونا نمیتونن به من خیانت کنن 🌸 من اونارو توی خونه و زندگیم 👈 راه دادم 🍁 ناگهان یاد جمله خودم افتادم 🍁 اون زمانی که خیانت شوهراشون رو دیدم گفتم : 🌸 بترسید از روزی که 🌸 خانم هاتون هم به شما خیانت کنن 🍁 با بغض و گریه به ملیکا گفتم : 🌸 علی چی؟ 🌸 اونم به من خیانت کرد... ♨ ادامه دارد ♨ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۷ 🍁 ملیکا خنده تلخی کرد و گفت : 🌟 علی و خیانت ؟! 🌟 اصلا فکرشو نکن 🌟 اون حتی نگاشونم نمی کرد 🌟 اتفاقا گاهی نصیحتشون هم می کرد 🌟 با چند نفر از اونا که متاهل بودن 🌟 کلا قطع رابطه کرد 🌟 و اصلا محل نمی ذاشت 🌟 فقط برادرانه ، اونا رو از خیانت و عمل زشت باز می داشت 🌟 اما بقیه دخترا که بیوه یا مطلقه بودن 🌟 بعد از اصرارهای زیاد بهشون گفت : 🌹 من به زنم خیانت نمی کنم 🌹 من از خدا و عذاب روز قیامت می ترسم 🌹 هرگز گناه و عمل منافی عفت انجام نمی دم 🌹 اما شما اگر واقعا نیاز جنسی دارید 🌹 میتونم برای ازدواج دائم یا موقت 👈 به دیگران معرفیتون کنم 🌟 اما اونا راضی نشدن 🌟 اونا فقط علی رو می خواستن ... 🍁 ملیکا حرفش رو قطع کرد 🍁 و سرشو انداخت پایین 🍁 منم چشمام پر از اشک شده بود 🍁 ملیکا ادامه داد : 🌟 دخترا ول کنش نبودن 🌟 اونقدر ازش خواهش کردن 🌟 تا مجبور شد ... ✨ ( ملیکا بازم حرفشو قطع کرد ) 🌹 گفتم : مجبور شد چی ؟ 🌟 گفت : مجبور شد 🌟 با اونا ازدواج موقت کنه 🌹 گفتم : چی ؟ 🌹 اون چکار کرد ؟ 🌹 یعنی واقعا علی به من خیانت کرد؟ 🌟 گفت : نه به خدا 🌟 علی بهت خیانت نکرد 🌹 گفتم : خفه شو 🌹 دیگه چیزی نگو 🍁 منم با عصبانیت 🍁 چادرم رو سرم کردم 🍁 رفتم با تک تک دخترا دعوا کردم 🍁 بعضیا خجالت کشیدن و چیزی نگفتن 🍁 اما بعضیا با پر رویی جلوم ایستادن و جواب دادن 🍁 بعدش رفتم پیش علی 🍁 هر چی از دهنم بیرون می اومد گفتم 🍁 ولی اون حیا کرد و جوابمو نداد 🍁 مثل همیشه سربه زیر و ساکت بود. 🍁 تا یک ماه 🍁 به این اتفاقات فکر می کردم 🍁 و دنبال مقصر می گشتم 🍁 ناگهان به ملیکا شک کردم... ♨ ادامه دارد ♨ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨ فصل دوم _ ق ۸ 🍁 رفتم خونه ملیکا ، 🍁 وارد شدم و در خونشون رو 👈 قفل کردم و گفتم : 🌸 تو این وسط چه کاره بودی؟ 🍁 ملیکا با ترس گفت : 🌟 چی میگی نمی فهمم ؟! 🌸 گفتم : توی داستان علی و دخترا و ازدواجشون ، 👈 تو چه کاره بودی ؟ 🌸 اصلا چرا اومدی گفتی ؟ 🌸 نقش تو این وسط چی بود ؟ 🌸 وقتی خدا با این بزرگی ، 👈 داره گناه مردم رو می پوشونه 🌸 تو چکاره بودی که گناه علی و اون دخترای هوس باز رو به من گفتی؟ 🍁 ملیکا گفت : 🌟 نه اینجوری نگو 🌟 علی هیچ گناهی نداره 🌟 علی پاکه 🌟 علی هیچ وقت به تو خیانت نکرده 🍁 منم عصبانی شدم و گفتم : 🌸 اسم شوهرم رو به زبونت نیار و گرنه... 🌸 آره حق با توه 🌸 شوهرم پاکه 🌸 اون هیچ وقت به من خیانت نکرد 🌸 هیچ وقت دنبال ناموس مردم نبود 🌸 هیچ وقت دنبال زنای مردم نبود 🌸 این من بودم که زن خوبی براش نبودم 🌸 اون لیاقت بهتر از منو داره 🌸 ولی ملیکا ، 🌸 تو رو به دوستیمون قسم 🌸 بگو تو با شوهر من چه ارتباطی داری؟ 🍁 ملیکا سرشو پایین انداخت و گفت : 🌟 نپرس پریسا 🌟 تو روخدا نپرس 🌟 نمی تونم بهت دروغ بگم 🌸 گفتم : تو غلط میکنی دروغ بگی 🌸 همه چیز رو بهم بگو 🌟 گفت : باشه 🌟 حالا که خودت می خوای 🌟 باشه بهت میگم 🌟 ولی تا آخرشو بشنو 🌟 و به اعصابت مسلط باش 🌟 یادته روز اول اومدیم خونتون؟ 🌸 گفتم : خوب آره یادمه 🌟 گفت : من همون روز 💫 ( ملیکا کمی مکث می کنه ) 🌟 همون لحظه شیفته حجب و حیا و غیرتِ شوهرت شدم 🍁 از حرف ملیکا جا خوردم 🍁 و چشمام از تعجب بازتر شدن 🍁 قبل از اینکه دعواش کنم گفت : 🌟 قرار شد آروم باشی و عصبانی نشی 🍁 سرم و به نشانه رضایت تکون دادم 🍁 اونم ادامه داد : 🌟 شوهرت سر به زیر و خندون بود 🌟 خیلی نگاش کردم 🌟 اما اون اصلا نگام نکرد... ♨ ادامه دارد ♨️ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨️ فصل دوم _ ق ۹ 🍄 ملیکا گفت : 🍄 علی با خیلی از مردا فرق داره 🍄 اون روزی که اومدیم خونتون و علی بهت گفت : 🌹 سفره آقایون رو از خانما جدا پهن کن 🍄 یادته ؟! 🍄 یادته مخالفت کردی ؟! 🍄 ای کاش مخالفت نمی کردی 🍄 اون لحظه فکر کردم 🍄 حتما با علی مشکل داری 👈 که حرفشو گوش نکردی 🍄 کسی که مثل خودت 🍄 ادعای مسلمونی داره 🍄 ولی مطیع شوهرش نباشه 👈 بی شک منافقه نه مسلمون 🍄 چون خودم کمبود محبت داشتم 🍄 فکر کردم شاید علی هم به خاطر این کارات ، کمبود داشته باشه 🍄 شیطان رفت تو جلدم 🍄 و تصمیم گرفتم 🍄 شوهرت رو به طرف خودم بکشونم 🍄 اما اون اصلا چراغ سبز نشونم نداد 🍁 با عصبانیت یقه ملیکا رو گرفتم و گفتم: 🌸 آخه احمق ، خودت هم شوهر داری 🌸 پس چرا دنبال شوهر من بودی؟ 🌸 مگه من چه بدی ای در حق تو کردم؟ 🌸 غیر از اینه که مثل خواهرم باهات رفتار کردم 🌸 اینه جواب اون همه خوبیای من؟ 🌸 چرا به من و حتی شوهرت خیانت کردی؟ 🌸 مگه نمی دونی خیانت ، خیانت میاره؟ 🌸 مگه نمی دونی که اگه به شوهرت خیانت کنی 👈 اونم بهت خیانت می کنه ؟ 🍁 ملیکا گفت : 🍄 چرا می دونم . 🍄 روزی که منِ بی شعور 🍄 شوهرم رو مجبور کردم ماهواره بگیره 🍄 خیانت هاش به من شروع شد 🍄 حالا نوبت اونه که خیانت های منو ببینه 🍁 من از حماقت و پر رویی ملیکا به خشم اومدم و گفتم : 🌸 ملیکا ، تو دیوونه ای 🌸 نمی فهمی چی داری میگی 🍁 بعد از این حرفم ، محکم هلش دادم 🍁 اونم پشتش به دیوار برخورد کرد 🍁 آروم و تکیه به دیوار ، نشست روی زمین 🍁 می خواستم برم خونمون 👈 که ناگهان دیدم ملیکا روی زمین افتاد 🍁 و دیوار پشت سرش خونی شده 🍁 دویدم طرفش 🍁 سرشو بلند کردم و صداش زدم اما بلند نشد... ♨️ ادامه دارد ♨️ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨️ فصل دوم _ ق۱۰ 🍁 به اورژانس زنگ زدم 🍁 فوری آمبولانس اومد و بردنش بیمارستان 🍁 چهار شب و روز بیهوش بود 🍁 همه ترسیده بودیم که نکنه بمیره ☘ روز پنجم 🍁 نصف شب به خاطر کابوس از خواب پریدم 🍁 علی مثل هر شب 🍁 داشت نماز شب می خوند 🍁 با دیدن گریه های توی نمازش 🍁 خودمم گریه ام گرفت 🍁 و از خدا خواستم که حال ملیکا خوب بشه 🍁 بعد از نماز صبح 🍁 مشغول خوندن دعای عهد بودم که ناگهان تلفن زنگ زد 🍁 از بیمارستان بود 🍁 گفتند هر چه زودتر باید خودم و برسونم 🍁 ترس من بیشتر شد 🍁 وقتی رسیدم ، پلیس کنار اتاقش بود 🍁 پرستاره بهم گفت : 🌼 برو تو اتاق کارت دارن 🍁 با ترس از کنار پلیس گذشتم و رفتم توی اتاق 🍁 شوهر ملیکا رفت بیرون 🍁 ملیکا به هوش اومده و به پنجره نگاه می کرد 🍁 یه سربازی هم بعد از من وارد شد و به ملیکا گفت : 🌼 خانم شما شکایتی نداری ؟ 🍁 ملیکا گفت : 🍄 نه ندارم فقط یه اتفاق بود 🍁 سرباز که رفت بیرون 🍁 ملیکا در حالی که به پنجره نگاه می کرد بدون مقدمه گفت : 🍄 من خیلی تلاش کردم علی رو به طرف خودم بکشونم اما نتونستم 🍄 وقتی دیدم بعضیا با ازدواج موقت به وصالش رسیدن 🍄 جگرم آتیش گرفت 🍄 به خاطر همین به فکر انتقام افتادم 🍄 اومدم سمتت و کل ماجرا رو گفتم تا کمی آروم بشم 🍄 ولی آروم نشدم... 🍄 پریسا ، باور کن علی یعنی شوهرت 🍄 با همه مردا فرق می کنه 🌟 ( اشک ملیکا جاری شد و با گریه و بغض گفت : ) 🍄 توی این شهر 🍄 که خیلیا دنبال بی ناموسی اند 🍄 اون داره ناموس پرستی می کنه 🍄 توی این همه بی غیرتی 🍄 اون عند غیرته به خدا 🍄 نه فقط به ناموس خودش 🍄 حتی نسبت به ناموس مردم هم غیرت داره 🍄 به جای دختربازی 🍄 داره با خدا عشق بازی می کنه... ♨️ ادامه دارد ♨️ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨️ فصل دوم _ ق ۱۱ 🍁 ملیکا گفت : 🍄 علی جوونه مثل همه جوونا 🍄 ولی جوونی که 🍄 به جای هرزگی و فساد و فحشا 🍄 دنبال کامل کردن دین و ایمون خودشه 🍄 پریسا❗️ 🍄 من از این اتفاقات 🍄 خیلی درس گرفتم 🍄 دیگه نمیخوام ملیکای سابق باشم 🍄 همین که از اینجا مرخص بشم 🍄 مستقیم میرم خونه 🍄 و خودم و خونمو از شر اون ماهواره کثافت پاک می کنم 🍄 و فقط به زندگیم می چسبم 🍄 از تو هم میخوام که منو ببخشی 🍄 خیلی در حقت بدی کردم 🍄 در ضمن❗️ 🍄 مواظب زندگی و شوهرت باش 🍄 زندگیتو از شر امثال من حفظ کن 🍁 حرفای ملیکا که تموم شد 🍁 بدون خداحافظی اومدم بیرون 🍁 چند روز بعد 🍁 کاملا حال ملیکا خوب شد 🍁 یه روز رفتم خونه مرضیه 🍁 عصر که خواستم برگردم بهم گفت : 🌹 خواهر گلم❗️ 🌹 بعد از این همه اتفاقات 🌹 نمیخوای شیطان رو 🌹 از خونتون بندازی بیرون 🍁 منم لبخند تلخی زدم و گفتم : 🌸 چرا ، حتما اینکارو میکنم 🌸 حتما ماهواره لعنتی رو میندازم 🌹 گفت : اگر وقت کردی 🌹 حتما یه مشاوره هم برو 🌸 گفتم : چطور؟ 🌹 گفت : 🌹 یه چندتا مورد هست که باید با کمک مشاور حلش کنی 🌸 گفتم : مثلا چی؟ 🌹 گفت : اگر بگم ناراحت نمیشی❓ 🌸 گفتم : نه این چه حرفیه 🌸 مومن آینه مومنه 🌸 تو عیب منو نگی کی بگه ... ♨️ادامه دارد ♨️ @dastan_o_roman
📛 داستان شیطانواره 📛 ♨️ فصل دوم _ ق ۱۲ 🌹 مرضیه گفت : پریسا جون❗️ 🌹 مهمترین مشکل تو 👈 ضعف اراده است 🌹 گاهی از خودت هیچ اراده ای نداری 🌹 خیلی زود تسلیم تبلیغات دیگران میشی 🌹 خیلی زود از اعتقاداتت دست می کشی 🌹 با بدها بگردی ، بد میشی 🌹 با مذهبیا بگردی ، مذهبی میشی 🌹 و این خیلی خطرناکه 🍁 از این حرف آبجیم ، به خودم اومدم 🍁 از ناراحتی سرمو پایین آوردم 🍁 لبامو جمع کردم و گفتم : 👈 دیگه چی؟ 🌹 گفت : حسادت 🌹 اگر نتونی کنترلش کنی 🌹 تو رو کافر می کنه 🌸 گفتم : چطور؟ 🌹 گفت : مثلا زن دوم گرفتن 🌹 یا ازدواج موقت 👈 حلاله 🌹 هم شرعی هم قانونی 🌹 همه هم قبول دارن 🌹 حتی کافرای بی دین 🌹 این موضوع برای زنان مومن و هر عقل سالمی 👈 قابل پذیرشه 🌹 اما برای زنان حسود ، نه 🌹 بعضی زنان از سر حسادت 🌹 با حکم خدا مخالفت می کنن 🌹 و کسی که با خدا مخالفت کنه ، کافره 🌸 سرمو انداختم پایین و گفتم : 🌸 آره حق با توه دیگه چی؟ 🌹 گفت : تو شوهر داریت خوبه 👈 ولی اطاعت پذیری نداری 🌹 روی این موضوع هم کار کن 🌸 گفتم : مثلا چکار کنم❓ 🌹 گفت : تو خوبی می کنی 🌹 ولی خوبی هایی که از نظر خودت خوبند ، رو انجام میدی 👈 نه خوبیایی که از نظر شوهرت خوبن 🌹 سعی کن 🌹 کارهایی که شوهرت 🌹 ازت می خواد 🌹 همونارو انجام بده 🌹 البته غیر از گناه 🌸 گفتم دیگه چی؟ 🌹 گفت : سلامتی تو و بچه هات 🌹 برو گلم 🌹 ولی یادت نره 🌹 حتما ماهواره رو بنداز دور 🌸 لبخندی زدم و گفتم چشم 🍁 دو سال دنبال خودسازی و اصلاح خودم بودم 🍁 هفته ای دو جلسه می رفتم مشاوره 🍁 مطالعاتم رو بیشتر کردم 🍁 روی تقویت اراده ام خیلی کار کردم 🍁 بعد از دوسال 🍁 رفتم خونه ملیکا 🍁 از دیدن من خیلی تعجب کرد 🍁 من هم از دیدن تیپ جدیدش تعجب کردم 🍁 خیلی عوض شده بود 🍁 با حجاب خیلی زیباتر شده بود 🍁 بهش گفتم از دوستات چه خبر 🍄 گفت : باورت نمیشه 🍄 زندگی همه دخترا 🍄 بعد از اون ماجرا به کلی عوض شد 🍄 انگار اخلاق و رفتار و نصیحت های شوهرت 🍄 روی اونا هم تاثیر گذاشت 🍄 همه از گذشته خودشون توبه کردن 🍄 هم چادری شدن هم مسجدی 🍄 اگر اونا رو ببینی 🍄 محاله که بشناسی ♨️ پایان ♨️ @dastan_o_roman
✅"داستانی واقعی و تکان دهنده از یک پزشک!" توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می‌بریدیم. دکتر گفت که این بار من نظارت می‌کنم و شما عمل می‌کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!» بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت: «برو بالاتر!!!» تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می‌كرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می‌کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی‌ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می‌کشیدند که داستانش را همه می‌دانند. عده‌ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق‌شان را تهیه می‌کردند و عده‌ای از خدا بی‌خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می‌کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه‌مان که دلال بود و گندم و جو می‌فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم! پدرم هر قیمتی که می‌گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می‌گفت: «برو بالاتر...» «برو بالاتر...!!!» بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: «بچه پامنار بودم.‌ گندم و جو می‌فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...» دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
نتيجه كمك به زن علويه فردی به واسطه كمك به زن علويه مورد عنايت رسول خدا (ص) شده مسلمان مي‌شود و بشارت ورود به بهشت را به دست مي‌آورد. حكايت سبط ابن جوزی كه از مورخين مشهور است در تذكرة الخواص مي‌نويسد، مردی از علويين در بلخ ساكن بود و يك زن و چند دختر داشت. پس از مدتي آن مرد فوت شد. وضع زندگي زن او (از نظر پيدا كردن مخارج معاش) بسيار سخت گرديد و چون آبرومند بود به واسطه سرزنش دشمنان نمي‌توانست در بلخ زندگي كند، از اين رو به سمرقند رفت. گفت در موقع بسيار سردي با بچه‌‌هايم وارد سمرقند شديم. دختران خود را داخل مسجدي جاي دادم و در شهر به جستجو شدم تا شايد براي آنها چيزي تهيه كنم. چشمم به محلي افتاد كه مردم اطراف مردي را گرفته‌اند. پرسيدم اين شخص كيست؟ گفتند: شيخ شهر و بزرگ اين ناحيه است. نزد او رفتم و جريان را شرح دادم. گفت اگر اين طور است شاهدي بياور كه تو سيدي و بچه‌هايت از ساداتند و ديگر توجهي به من نكرد. از آن شيخ مأيوس شدم و به طرف مسجد بازگشتم در راه ديدم مردي روي سكويي نشسته و اطرافش عده‌اي ايستاده‌اند پرسيدم اين شخص كيست؟ گفتند داروغه شهر و مردي مجوسي مذهب است. گفتم پيش اين مرد مي‌روم شايد خداوند فرجي در كار ما به دست او بدهد. نزديك شدم و حال خود را برايش شرح دادم. خادمي را صدا زد، خادم پيش آمد. گفت برو به خانم و زوجه من بگو لباس بپوشد و اين جا بيايد. خادم رفت و چيزي نگذشت كه زن مجوسي در نهايت جلالت به وضعي آراسته وعده‌اي كنيز آمد. مجوسي گفت با اين زن علويه برو در مسجد فلان محله و بچه‌هاي او را به خانه بياور. آن زن به مسجد آمد و دخترها را برداشته با هم به خانه آمديم، براي ما اطاقي جداگانه قرار داد و ما را به حمام فرستاد. لباس‌هاي فاخر و گرانبها براي همه ما آماده كرد. بعد از حمام انواع غذاها آورد. آن شب را با بهترين وضعي خوابيديم. نيمه شب همان شيخ شهر كه مسلمان بود در خواب ديد قيامت بر پا شده و پرچم در بالاي سر حضرت رسول صلي الله عليه و آله در اهتزاز است، قصر بسيار زيبايي از زمرد سبز به چشم او خورد پرسيد اين قصر از كيست؟ به او گفتند متعلق به مردي است كه مسلمان و خداپرست باشد. خدمت حضرت رسول صلي الله عليه و آله رفت تا شايد اجازه ورود به آن قصر را بگيرد، ولي آن جناب صورت را از او برگردانيدند. عرض كرد روي از من مي‌گردانيد با اين كه مردي مسلمانم! حضرت فرمود گواه بياور كه تو مسلماني. شيخ متحير شد. فرمود فراموش كردي چه گفتي به آن زن علويه؟ اين قصر متعلق به كسي است كه آن زن را ديشب پناه داده است. از خواب بيدار شد و از آشفتگي بر سر مي‌زد و مي‌گريست. غلامان خود را در شهر فرستاد تا محل آن زن را پيدا كنند و خودش در ميان شهر نيز جستجو مي‌كرد تا اطلاع يافت در خانه آن مجوسي به سر مي‌برند. پيش داروغه رفت و پرسيد آيا از زن علويه‌اي خبر داري؟ گفت: آري آنها در خانه ما هستند، گفت ايشان را با من بفرست كه كاري دارم. مجوسي گفت چنين عملي ممكن نيست و تو را نمي‌رسد كه اين طور دستور بدهي. شيخ هزار دينار پيش او گذاشت و درخواست كرد پول را بردارد و آن زن را در اختيار او بگذارد. داروغه گفت اگر صدهزار دينار بدهي به تو نمي‌دهم. شيخ چون اصرار زياد كرد مجوسي گفت خوابي كه تو ديشب ديده‌اي من هم آن را ديده‌ام و قصري كه مشاهده كردي خداوند به من داده، تو افتخار به اسلامت بر من مي‌كني! به خدا قسم هيچ كدام از خانواده ما نخوابيده‌اند مگر اين كه به دست آن علويه مسلمان شديم و در خواب پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را ديدم كه فرمود آن قصر از تو و خانواده‌ات مي‌باشد براي اين كه آن زن علويه را پناه دادي و تو از اهل بهشتي.(1)پاورقي1.كشكول بحراني نقل از منهاج اليقين علامه و نيز در شجره طوبي.