📛 داستان شیطانواره 📛
♨️ فصل دوم _ ق۱۰
🍁 به اورژانس زنگ زدم
🍁 فوری آمبولانس اومد و بردنش بیمارستان
🍁 چهار شب و روز بیهوش بود
🍁 همه ترسیده بودیم که نکنه بمیره
☘ روز پنجم
🍁 نصف شب به خاطر کابوس از خواب پریدم
🍁 علی مثل هر شب
🍁 داشت نماز شب می خوند
🍁 با دیدن گریه های توی نمازش
🍁 خودمم گریه ام گرفت
🍁 و از خدا خواستم که حال ملیکا خوب بشه
🍁 بعد از نماز صبح
🍁 مشغول خوندن دعای عهد بودم که ناگهان تلفن زنگ زد
🍁 از بیمارستان بود
🍁 گفتند هر چه زودتر باید خودم و برسونم
🍁 ترس من بیشتر شد
🍁 وقتی رسیدم ، پلیس کنار اتاقش بود
🍁 پرستاره بهم گفت :
🌼 برو تو اتاق کارت دارن
🍁 با ترس از کنار پلیس گذشتم و رفتم توی اتاق
🍁 شوهر ملیکا رفت بیرون
🍁 ملیکا به هوش اومده و به پنجره نگاه می کرد
🍁 یه سربازی هم بعد از من وارد شد و به ملیکا گفت :
🌼 خانم شما شکایتی نداری ؟
🍁 ملیکا گفت :
🍄 نه ندارم فقط یه اتفاق بود
🍁 سرباز که رفت بیرون
🍁 ملیکا در حالی که به پنجره نگاه می کرد بدون مقدمه گفت :
🍄 من خیلی تلاش کردم علی رو به طرف خودم بکشونم اما نتونستم
🍄 وقتی دیدم بعضیا با ازدواج موقت به وصالش رسیدن
🍄 جگرم آتیش گرفت
🍄 به خاطر همین به فکر انتقام افتادم
🍄 اومدم سمتت و کل ماجرا رو گفتم تا کمی آروم بشم
🍄 ولی آروم نشدم...
🍄 پریسا ، باور کن علی یعنی شوهرت
🍄 با همه مردا فرق می کنه
🌟 ( اشک ملیکا جاری شد و با گریه و بغض گفت : )
🍄 توی این شهر
🍄 که خیلیا دنبال بی ناموسی اند
🍄 اون داره ناموس پرستی می کنه
🍄 توی این همه بی غیرتی
🍄 اون عند غیرته به خدا
🍄 نه فقط به ناموس خودش
🍄 حتی نسبت به ناموس مردم هم غیرت داره
🍄 به جای دختربازی
🍄 داره با خدا عشق بازی می کنه...
♨️ ادامه دارد ♨️
@dastan_o_roman