📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆👤
🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤🪞👤
📚
#داسـتان_یا_پنـد
📚﴿مردی در آینه﴾
🔖قسمت_شصت_و_دو :
قانون ناشناخته ها
خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمكت تكيه دادم ...
انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ...
نمي تونستم عقب بكشم ...
مي دونستم اشتباه كرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود؛ اون بچه رو با تير بزنم ...
بچه اي كه مال اون بود ...
اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...
براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ...
با فاصله چند متري از ما ، فضاي بازي بچه ها بود ...
داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي كردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيكمت ما مي رسيد
...
بچه هايي هم سن یا بزرگ تر از نورا ...
- قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ...
اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم
بابتش متاسفم ...
اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي كردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...
جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ...
حس مي كردم داره
محكم دندان هاش رو روي هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي كردم ...
استاد رياضي اي كه خودش وسط يه معادله گير كرده بود ...
- منظورم اين نبود ...
- پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم كمكي بكنم ..
تظاهر كردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش كنم و به جواب برسم ...
مي خواستم افكارش رو خودش از اون پشت بيرون بكشه ...
گام بعدي، شكست حالت كنترليش بود ...
يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ...
با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سكوت تمام بهم نگاه كرد ...
مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه
مُشتش رو از اون حالت بسته باز كنه ...
اما انگشت هاش مي لرزيد ...
موفق شده بودم ...
چند لحظه تا شكسته شدن گارد روانيش فاصله بود ...
چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه
... و بتونم همه چیز رو ببينم ...
اما يهو از جاش بلند شد ...
نه براي حمله كردن به من ... يا ...
بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ...
چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... يول ...
- متشكرم كارآگاه ... و عذر مي خوام از اينكه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...
باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ...
من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز كنم و راه حلش و پيدا كنم ...
اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ...
جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ...
يه كدنويسي غير قابل هک ...
برنامه اي كه كدهاش غير قابل نفوذ بودن ...
عجيب ترين موجودي كه در مقابلم قرار داشت ...
چيزي كه تا به اون لحظه نديده بودم ...
اون از من دور مي شد و حتي نگاه كردن بهش از اون فاصله، تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ...
ترس رو با بند بند وجودم حس مي كردم
* ... و اين قانون ناشناخته هاست ...
پ.ن : نويسنده :
این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت كه خداوند مي فرمايند؛
ما ترس و وحشت شما رو در دل هاي اونها مي اندازیم تا جايي كه در برابر شما احساس عجز و ناتواني كنند .
✍🏻شهید مدافع حرم طاها ایمانی
#ادامه_دارد...
﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾
#جهادتبیین
برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات
@Dastanyapand
📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆👤