کانال 📚داستان یا پند📚
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 #داسـتان_یا_پنـد 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۵۷ و ۵۸ خاله رو به خانم فروشنده کرد و گفت:
📖﷽⃟჻ᭂ࿐☆🌺 💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷 📚 📚 ﴿عشق پاک﴾ 🔖قسمت ۵۹ و ۶۰ اقامحسن ماشینو جلوی در خونه پارک کرد و پیاده شدیم رفتیم خونه خاله. مامان زنگ زد بابا تا فاطمه و علی هم بیاره و ناهار بمونن. رفتم کنار مامان نشستم هوا گرمه برای همین مامان هم از نبودن حسن اقا استفاده کرد و روسریشو باز کرد و انداخته روی شونه هاش. _مامان نیمساعت دیگه باید بریم؟! +اره عزیزم خاله گفت رفته ناهارو اماده کنه برو کمکش تا منم اب بخورم بیام کمک ما ناهار بخوریم و بریم _مامان شما هم بیا کنارم باش! +همراهیت میکنم اما بعد میام خونه کلی کار دارم برای فردا پاشو برو کمک خاله. +چشم از جام بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه _خاله جون بدید من برنجو میکشم +نمیخواد عزیزم برو چادرتو عوض کن برات چادر رنگی گرفتم هروقت اومدی خونمون مهمون اومد بپوشی برو بپوشش و بیا _وای ممنون خاله جون زحمت کشیدید +خواهش میکنم عزیزم برو توی اتاق محسن روی تخته _چشم از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق اقامحسن. خیلی از چیدمان اتاقش خوشم میاد کل دیوارای اتاقش عکس شهدا چسبیده شده و روی در اتاقش درشت و با خط قشنگ نوشته شده «او میبیند» خیلی از این جمله خوشم اومد رفتم جلو و چادرو از روی تخت برداشتم چادر سفید با گلای ریز اکلیلی خیلی چادر قشنگیه روی سرم انداختم و رفتم جلوی ایینه ایستادم خیلی قشنگه.... از توی آیینه داشتم نگاه به خودم میکردم که چشمم خورد به دفترچه ای که روی میز بود خم شدم سمتش و برداشتمش _سلام خوبی؟! با صدای اقامحسن به خودم اومدم و سریع دفترچه رو کنارم گذاشتم و ایستادم محسن لبخندی زد و سرشو انداخت پایین از اینکه محسن دید دفترچش دستم بود خجالت کشیدم _سلام ممنون شما خوبید؟! _ببخشید راحت باشید من میرم بیرون _نه کاری نداشتم اومدم چادرمو بپوشم با اجازه سریع از کنارش رد شدم و رفتم بیرون خاله و مامان سفره رو چیده بودن و نشسته بودن سر سفره. _بیا عزیزم بشین غذاتو بخور _چشم ممنون کنار مامان نشستم زنگ خونه بلند شد. خاله اومد بلند بشه که گفتم: _بشینید خاله من میرم درو باز میکنم _نه عزیزم خودم میرم اقامحسن از اتاقش اومد بیرون _شما تا باهم تعارف کنید اونا پشت در خسته شدن که بعدم بلند زد زیر خنده. درو بار کرد و رفت جلوی در. _کی بود عزیزم؟! _حسین آقا اینا بودن خاله سریع پاشد چادرشو سرش کرد و رفت جلوی در. بابا و فاطمه و علی اومدن. علی سریع دوید طرفم و گفت: _سلام آبجی حسنا بگو بابا برام چی خریده! _سلام عزیز دلم چی خریده؟! با ذوق گفت: _یه دروازه خریده با توپ فوتبال +وااای مبارکت باشه عزیز دلم. _آبجی انقدر قشنگه +فداتشم عزیزم بابا و فاطمه هم اومدن داخل. رفتم جلو و با بابا و فاطمه سلام کنم. _سلام بابایی خوبی؟! _سلام به به عروس بابا تو خوبی عزیزم از حرف بابا خجالت کشیدم و لبخندی زدم و گفتم: _ممنون بابایی فاطمه اومد جلو و زد روی شونم _خب خب هنوز نیومده چادر نو هم که پوشیدی خندیدم و گفتم: _چیکار کنم خاله گفت بپوش منم پوشیدم اقامحسن اومد پشت سرمون و گفت: _بفرمایید سر سفره _ممنون با فاطمه رفتیم سر سفره نشستیم ... ﴿أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج﴾ برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍🏻჻ᭂ࿐☆🌺