🍂 🔻 ۱۰۹ خاطرات رضا پورعطا تقریبا نیم ساعت از اصابت خمپاره و انتقال مجروحان نگذشته بود که نگاهم به یک جیپ نظامی افتاد که از دور با سرعت در حال نزدیک شدن به ما بود. همان طور که خیره به دو سرنشین جیب نگاه می کردم، دیدم نفر بغل دستی راننده نیم خیز شد و مرا صدا زد. -رضا... تویی؟ در آن وانفسا کسی تو را بشناسد و اسمت را صدا بزند، واقعا خوشحال کننده بود. نگاهم را ریز کردم. شناختمش. حاج محمود بود. شاید کمتر از چند ساعت نبود که از هم جدا شده بودیم. حالا دوباره در هیاهوی رزمنده ها همدیگر را می دیدیم. برایش دست تکان دادم. سراسیمه به راننده اشاره داد که گوشه ای توقف کند. تند و تیز از جیپ پایین پرید و به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت. گفت: مرد حسابی اینجا چه می‌کنی؟ لبخندی زدم و گفتم خودت اینجا چه می‌کنی؟ دوباره هر دو خندیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. چیزی از نجات هر دوی ما نگذشته بود. نگاه به آسمان انداختم و گفتم: خدایا کرمت رو شکر... دو شب پیش من و حاج محمود امیدی به زنده موندن نداشتیم اما حالا اینجا...! حاج محمود که انگار خیلی عجله داشت حرفم را قطع کرد و پرسید: کی باهاته؟ با اشاره به محمد درخور و رضا حسینی گفتم: این دو نفر... چطور مگه؟ گفت: بالا سوار شید بهتون نیاز دارم. پرسیدم حاجی بازم چه خوابی برامون دیدی؟ گفت: سوار شید... وقت کمه... تو راه بهت می‌گم. امانش ندادیم. توی جیب پریدیم و همراه او رفتیم. در بین راه، زبان به صحبت باز کرد و گفت: فرمانده گردان شوشتر همین الان بر اثر انفجار خمپاره شهید شد. با تعجب گفتم: نکنه برادر ضرغام رو می‌گی؟ گفت: آره... تو از کجا می‌شناسی؟ بُهت زده به رضا و محمد نگاه کردم و به تقدیری که معلوم نبود ما را به کدام سمت می برد فکر کردم. حاج محمود ادامه داد و گفت: متأسفانه سه تا معاون‌هاش هم شهید شدن. شنیدن خبر شهادت کسی که چند لحظه پیش با او سر و کله می‌زدم برایم تلخ و ناگوار بود. سرم را پایین انداختم و متأثر شدم. گفتم: حاج محمود آخه چطور ممکنه؟ همین چند لحظه پیش با اونها صحبت می‌کردم. گفت: خمپاره قشنگ خورد وسطشون و اونها رو شهید کرد. حالا از تیپ به من مأموریت دادن که فرماندهی گردان شوشتر رو به عهده بگیرم. من و محمد و رضا با تعجب به هم خیره شدیم. پرسشی در نگاه ما بود که نیازی به طرح آن نبود. تنها نگاهمان در پی کشف رمز و رازی بود که فقط حکمت خدا بر آن غالب بود. تا چند لحظه پیش به برادر ضرغام التماس می‌کردیم که ما را همراه خودشان ببرند اما حالا همه چیز تغییر کرد و ما هدایت همان گردان را به عهده گرفتیم. حاج محمود به من گفت: در راه که می آمدم فکر کردم چطور این گردان را بدون معاون هدایت کنم؟... وقتی تو را دیدم، تعجب کردم... اما یادم آمد که بهترین گزینه تو هستی! سپس به رضا و محمد هم نگاه کرد و گفت: اتفاقا به دوستات هم خیلی نیاز دارم همراه باشید @defae_moghadas 🍂