🍂 🔻 ۱۱۰ خاطرات رضا پورعطا همان طور که جیپ، جاده خاکی را می شکافت و جلو می رفت، به حوادثی که پشت سر هم اتفاق می افتاد فکر می‌کردم. شهادت آن چهار نفر ....، موتورسواری که ترکش خورد...، دیدن دوباره حاج محمود و از همه مهم تر یاد و خاطره تلخ شب گذشته و انگیزه ای که من را برای انتقام گرفتن از آن تیربارچی ملعون دوباره به خط اول کشانده بود. هنوز صدای رگبار تیربارش در مغزم طنین انداز بود. عزمم را جزم کردم که این بار به هر شکل ممکن او را شکار کنم. عقده ای که در دل داغدیده من مانده بود. وقتی جیپ توقف کرد، به خودم آمدم. به اتفاق بچه ها از جیپ پایین پریدیم. حاج محمود یکی از معاون های باقی مانده گردان را صدا زد و گفت: میتونی فرمانده گروهان باشی؟ بنده خدا با ترس و لرز گفت: نه حاجی... منو معاف کن. اینجا بود که پی به برتری و صلابت نیروهای خودم بردم. معمولی ترین نیروهای من توان فرماندهی گردان را داشتند. یعنی ساده ترین نیروی گروهان ما می توانست مأموریت شکستن خط را فرماندهی کند. برادر محمدپور به من گفت: آقا رضا... نفراتت به درد بخور هستن؟ با لبخند گفتم: حاجی کسی که با من قدم بر می داره مثل خودمه... هر کدومشون به پا فرمانده‌ن. حاج محمود نگاهی به رضا حسینی کرد و گفت: خیلی خب... شما فرمانده این گروهان باش. رضا که غافلگیر شده بود، سکوت کرد و حرفی نزد. من هم که مشخص بود هر جا محمدپور هست باید باشم؛ یعنی معاون فرمانده گردان شدم. محمد درخور هم پیک گردان شد. یعنی عملا با این تقسیم کار، بین من و رضا حسینی و محمد درخور جدایی انداخت. محوری که قرار بود من عمل کنم، با محوری که رضا حسینی فرماندهی گروهانش را بر عهده داشت فرق می کرد. محمد درخور هم که پیک شده بود، می بایست از این گروهان به آن گروهان تردد می‌کرد. طولی نکشید که نظم گردان دوباره برقرار شد و ستون با انتخاب فرمانده گروهان‌ها به راه خودش ادامه داد. خودم را که در کنار حاج محمود دیدم، یاد شب گذشته و مصیبت هایی که در میدان مین کشیدم افتادم. آهی از ته دل کشیدم. دوباره همان آش و همان کاسه. باز هم حاج محمود من را نفر جلو قرار داد و همه مسئولیت را به من سپرد. می دانستم که به این راحتی دست از سر من برنخواهد داشت. او به من اعتقاد داشت. شب گذشته توان من را دیده بود. می دانستم که باز هم در طول مسیر میدان مین خواهیم داشت. خودم را برای پاکسازی مجدد میادین آماده کردم. هر چه پرس و جو کردم از تخریب چی خبری نبود. خدا خدا کردم که میدان مین سر راهمان نباشد. در همین افکار بودم که حاج محمود صدایم زد و گفت: رضا پورعطا بیا اینجا؟ مطمئن شدم که باز هم مین و سیم خاردار دیده. خودم را به او رساندم و قبل از اینکه حرفی بزند گفتم: آخه مرد مؤمن، فرض کن من نبودم... چطور می خواستی از این میدان عبور کنی؟ گفت: آقا رضا حالا وقت این حرفها نیست..... یالا عجله کن...میدون باید پاکسازی بشه. چاره ای جز اطاعت از فرماندهی نداشتم. در حالی که همه لحظات دو شب گذشته در ذهنم بود، سرنیزه را در آوردم و شروع به پاکسازی میدان کردم. دیگر دستم تند شده بود. به سرعت از میدان اول گذشتم. به یک ردیف سیم خاردار نه چندان بلند رسیدم. زانو زدم و سیم ها را راحت چیدم و از پیش رو برداشتم. خیلی سریع نیروها را به کانال اول رساندم. تقریبا راحت تر از مرحله قبلی بود.. همراه باشید @defae_moghadas 🍂