🍂 🔻 ۱۱۱ خاطرات رضا پورعطا درگیری شروع شد. دشمن با همه قدرت می‌کوبید. خمپاره ها یکی پس از دیگری فرود می آمد. نگاهی به نیروها انداختم. وحشت و هراس و سراسیمگی در چهره‌ها موج می‌زد. شاید خیلی از نیروها تجربه اول‌شان بود. تا یک نفر مجروح می‌شد، داد و فریاد نیروها بلند می‌شد و به هم می ریختند. ناخودآگاه یاد نیروهای مجرب و کارکشته دسته و گردان خودم افتادم. چقدر برای آنها زحمت کشیده بودم. باز هم صدای رگبار تیربار بلند شد. از کانال اول بالا آمدم و گروهان اول را جلو فرستادم. حاج محمود با چهره ای در هم و نگران و خسته دم کانال اول نگه‌مان داشت و تأکید کرد که همان جا بایستیم. درست هم تصمیم گرفت. چون فرمانده گردان نباید خودش جلوتر از نیروها حرکت می کرد. همان ابتدای کانال اول نشست و از همان نقطه نیروها را مدیریت کرد. نیروها از توی کانال بالا رفتند و خودشان را جلو کشیدند. یکی دو ساعت درگیری و بزن بزن ادامه داشت. آرام آرام متوجه شدم که حرکت نیروها متوقف شد. هر چه تلاش کردیم دیگر نیروها تکان نمی خوردند؛ یعنی کُپ کرده بودند و چسبیده به هم ایستاده بودند. حاج محمود، ارتباطش با بی سیم و گروهان جلو قطع شد. با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: چرا اینا جلو نمی‌رن؟ گفتم: حاجی راه نیست..... نمی‌شه یک قدم جلو بری حاج محمود فریاد کشید که چرا معطلی..؟ برو جلو ببین جریان چیه...؟ چرا گردان حرکت نمی‌کنه...؟ مگه خط نشکسته؟سپس محاسبه ای در ذهنش انجام داد و گفت: الان باید از کانال دوم هم گذشته باشند... چه اتفاقی افتاده؟ دغدغه و بی قراری را در چهره خسته حاج محمود که چند شب از بی خوابی رنج می برد دیدم. گفتم حاجی چیکار کنم؟ گفت: هر طور شده خودتو به جلو برسون..... ببین چه خبره؟ نگاهی به انبوه نیروهای داخل کانال و بالای کانال انداختم و خودم را آماده پیشروی کردم. محمد هم خودش را به ما رساند و نفس زنان گفت: رضا وضع خیلی خرابه. گفتم: از جلو خبر داری؟ گفت: نه... اما بچه ها کپ کردن. گفتم: خیلی خب... من میرم جلو ببینم چه خبره؟ گفت: می خوای باهات بیام. گفتم: همین جا بمون تا بتونم سریع تر حرکت کنم. سپس به سختی خودم را به پله رساندم و از دیوار بلند کانال بالا رفتم. تا سرم را از کانال بالا آوردم، دیدم واویلا... همین طور تا چشم کار می‌کند نیروها روی زمین کنار هم خوابیده اند و تکان نمی خورند. نگاهی به معبر میدان مین انداختم، متوجه شدم توی این سه متر معبر باز شده، پنج تا پنج تا نیرو آن هم به شکل نامنظم خوابیده اند و تکان نمی خورند. چاره ای جز حرکت به جلو نبود. از روی سر و صورت نیروها قدم برداشتم تا به کانال دوم رسیدم. صدای آخ و ناله نیروها به آسمان بلند شد. وحشت سراپایم را گرفت. چاره ای نبود. باید خودم را به پیشانی نیروها می رساندم. حساب کردم دیدم ۲۰۰ یا ۳۰۰ متر بیشتر نمانده تا به نفر اول برسم اما هر چه جستجو کردم یک وجب جای خالی که بتوانم قدم بگذارم پیدا نکردم. مجبور شدم روی تن و بدن چسبیده به هم نیروها حرکت کنم. نزدیکهای کانال دوم بود که پایم بدجوری روی سر یکی از نیروها سُرید. همان طور که با صورت روی زمین خوابیده بود، دستش را بالا آورد. پایم را به سختی به سمتی هل داد و با عصبانیت گفت: برو اونور لعنتی! دلم سوخت. نگاهش کردم. دیدم ای وای! رضا حسینیه... گفتم: رضا تویی؟ رضا با دیدن من جان تازه ای گرفت. گفت: رضا معلوم هست کجایی؟ کنارش زانو زدم و گفتم: پس چرا جلو نمیرید؟ گفت: نمیدونم هیچ کس تکون نمیخوره. همراه باشید @defae_moghadas 🍂