🍂 🔻 ۱۱۲ خاطرات رضا پورعطا دو گروهان جلوتر از رضا حسینی حرکت می کرد. در واقع رضا گروهان سوم محسوب می شد. نگاهی به جلو انداختم و گفتم: خیلی خب، بذار ببینم آن جلو چه خبره. تا خواستم حرکت کنم، رضا پایم را گرفت و گفت: بذار منم بیام. گفتم: نمیشه... فعلا همین جا بمون تا ببینم چرا کپ کردن؟ قبل از اینکه پایم را رها کند، گفت: رضا تو رو خدا مواظب باش... بدجوری درو می‌کنه. گفتم: نگران نباش. می‌دونم که آخرش خودم باید شکارش کنم. پایم را از دستش رها کردم و به سرعت از کانال بیرون آمدم. تقریبا سی، چهل تا جنازه بیرون از کانال دوم افتاده بود. غیر از این اجساد هیچ چیز دیگری مشاهده نمی‌شد مستأصل و درمانده به صحنه تأسف بار مقابلم خیره شدم. حدس زدم شدت تیرها بچه ها را زمین گیر کرده. باید کاری می کردم. از یک سو نگران آن‌هایی بودم که توی کانال دوم مانده بودند و جرئت حرکت نداشتند و از یک سو صحنه جسدهایی که مقابلم روی هم ریخته بود منقلبم می‌کرد. نمی توانستم تشخیص دهم بچه هایی که به زمین چسبیده اند، ترسیده اند یا شهید شده اند. باید هر چه زودتر دلیل کپ کردن نیروها را می فهمیدم. از کانال به آرامی خودم را بالا کشیدم و سینه خیز روی زمین و از لابه لای جسدها جلو رفتم. طولی نکشید که خودم را به سختی به آخرین جنازه رساندم. ظاهرا به آخر خط رسیده بودم؛ یعنی به آخرین و یا درست تر بگویم به نفر اول رسیدم. معلوم بود که این آدم، شجاعانه خودش را تا اینجا کشانده و دیگر نتوانسته جلو برود. یاد شب پیش افتادم که با چه زحمتی خودم را به انبوه سیم خاردارها رساندم. اما دیگر نتوانستم جلوتر بروم. از ته دل مرحبایی بر دلاوری این رزمنده فرستادم. اما چه فایده که دیگر روحش به آسمان پر کشیده بود و شهید شده بود. . ناگهان اصابت چندین تیر مستقیم به اطرافم مرا به خود آورد. تیرها به فاصله ۲ یا ۳ سانتی متری اصابت می کرد. نگاهم را به جلو کشاندم. متوجه شدم مسیر شلیک تیرها در سطح زمین است. خیلی دور نبود. یعنی باز هم یک تیربارچی با خیال راحت توی یک جای مطمئن نشسته بود و بچه ها را درو می‌کرد. نگاهی به جنازه‌ها کردم. اکثرشان از سر و صورت تیر خورده بودند. یعنی قتل عام واقعی. خون جلو چشمانم را گرفت. نفس هایم ناخودآگاه به شماره افتاد. دندان‌هایم را همین طور روی هم فشار دادم. نگاهی به آسمان کردم و گفتم: خدايا جرئت به من بده تا این تیربارچی را شکار کنم. با دیدن تیربارچی حواسم از سمت شهدا منحرف شد. توجهم به سمت شلیک تیرها جلب شد. علیرغم چیزی که فکر می کردم، تیرها در سطح زمین شلیک می‌شد. به لحاظ نظامی باورکردنی نبود. یعنی تیربارها کجا مستقر بودند که این جوری ما را هدف می رفتند. آن قدر مماس با سطح زمین شلیک می کرد که فرصت سر بلند کردن هم نداشتم خزیدم پشت یکی از شهدا و پناه گرفتم. صفیر گلوله ها هوا را می شکافت و از اطراف من عبور می کرد. لحظه ای که هرگز در زندگی فراموش نکردم. همین که کمی شلیک‌ها آرام تر شد، نگاهم را از پشت جنازه بالا کشیدم و متوجه تاکتیک پیچیده آنها شدم. همراه باشید @defae_moghadas 🍂