🍂 🔻 3⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم توی تاریکی رفتیم داخل هتل. چه هتلی! به همه چیز می خورد الا هتل. بچه ها رو هدایت کردند توی یه سالنی که ظاهرا مال تئاتر بود. یه سِن داشت بیضوی شکل . لامپ ها کمی روشن بود. اینقدر که بتونی ببینی و نخوری زمین . ما را در همان سالن مستقر کردند . بحرالعلوم آمد و گفت امشب رو هر جوری هست سَر کنید تا فردا . چند تا از بچه ها رو صدا کردند تا برای گرفتن پتو بروند انبار . من و محمود و آزادی با هم رفتیم برای بچه ها پتو گرفتیم . آوردیم کُپه کردیم روی سِن. پتو ها بو می داد . معلوم بود چند وقته که شسته نشده . چاره نداشتیم. خسته و بی حال دراز شدیم و خیلی زود هفت پادشاه رو خواب دیدیم . نصفه شبی از فشار دستشویی بیدار شدم ... حالا دستشویی ها کجاست؟ همه خواب بودند. با بدبختی رفتم سمت دم در ورودی . از نگهبان دم در سراغ دستشویی رو گرفتم . نشان داد و .... برگشتم و خوابیدم . با اذان صبح بیدار شدم . نماز جماعت روی سِن برگزار شد . هتل خیلی در هم و برهم بود . کاری که نداشتیم ... یکی دو ساعتی بیدار و خواب بودم که آقا جواد آمد . همه را صدا کرد و چند نفر را فرستاد برای گرفتن سهمیه صبحانه. گرفتیم و بدون بهانه گیری خوردیم. حق بیرون رفتن نداشتیم . توی روز هم باید چراغ روشن می کردند . تمام پنجره ها رو با گونی های پر شده از خاک پوشانده بودند . هنوز آثار طاغوت توی هتل خودنمایی می کرد . توی یه اتاق کلی وسایل جاز و ویلون و گیتار و دمبک بود. واقعا اگه انقلاب نشده بود، سرِ ما چی می آمد؟ تو دلم گفتم دو سه سال پیش توی این هتل چه خبر بوده! پول دارها می آمدند اینجا و عیاشی می کردند . حالا همون مکان شده مقر رزمنده هایی که عاشق خدا پیغمبرند . خدایا شُکر . هزار بار شُکر .... دل ما در تب و تاب رفتن به خط مقدم آرام و قرار نداشت . اما چاره فقط صبر بود و تحمل و اطاعت از فرماندهان . دو روز بود که آمده بودیم برای رفتن به خط . اما خبری نبود . روز سوم دو نفر آمدند توی هتل. از سر و وضعشون معلوم بود که مسئول و فرمانده هستند . به آقا جواد گفتند ما آمده ایم با بچه های شما صحبت کنیم . آقا جواد هم همه را صدا کرد . نشستیم و گوش دادیم به صحبت یکی از آنها . معلوم شد از بچه های تخریب هستند که آمده اند برای گرفتن نیرو . گفتند هر کی داوطلبه اسمش رو بگه تا برای آموزش تکمیلی منتقلش کنیم جای دیگه . من و سید جواد داوطلب شدیم . اما آقا جواد مانع شد . نمی دونم چرا . اون روز هم گذشت . روز چهارم شد وهمه ناراحت بودند . کی این انتظار تمام می شه ؟ بعد از نماز و نهار ، بحرالعلوم با خبر خوش انتقال ما به خط مقدم آمد . ساعت سه بعد از ظهر با تویوتا های سپاه ده تا ده تا به مقری توی خرمشهر رفتیم . از دیدن خانه های خراب و ویران شده دیوانه شده بودیم. به سرعت از تویوتا ها پیاده شدیم و یه راست رفتیم توی یه ساختمان نیمه خراب . ساختمان بزرگ بود و اتاق های زیادی داشت. یه سالن سی چهل متری هم داشت که محل تجمع بود . نماز جماعت و غدا خوردن توی همون سالن انجام می شد . بحرالعلوم بچه ها رو جمع کرد و گفت امشب اولین گروه از شماها رو می بریم توی خط . توی سنگر ها اسلحه و مهمات هست . برای در امان ماندن از دید عراقی ها تردد و جابجایی ها فقط توی شب انجام می شه . شماها با بچه های لرستان که مثل شما تازه از آموزش آمدند با هم خط رو نگه می دارید . البته چند تا از با تجربه ها هستند کنارتان . تا یه ساعت دیگه هم بچه های لرستان می رسند . بعد هم با صلاحدید برادر عزیزم جناب گرامی لوح نگهبانی و ترتیب پست ها معلوم می شه . بعد هم ما را به آقا جواد سپرد و رفت . هیجانی به من دست داده بود که نگو .... هر چی به غروب نزدیک تر می شدیم اشتیاق همراه با اضطراب رهایمان نمی کرد ..... اولین شب زندگی واقعی من توی خط مقدم ، داشت رقم می خورد .... این غروب با دیگر غروب ها خیلی تفاوت داشت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂