🍂 🔻 4⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از اون وقتی که آمده بودیم توی خط مقدم ، دل و جرئت هم پیدا کرده بودیم . دیگه از گرفتن نارنجک توی دست خوف نمی کردیم . صدای خمپاره ها رو خوب تشخیص می دادیم . وقتی عراق خمپاره شلیک می کرد کاملا می فهمیدیم که این نزدیک می خوره یا از ما رد می شه. صدای ته قبضه به ما می گفت هشتاده یا صد و بیست. بی صداها هم که شصت بود و بلای جان . طبق معمول اسلحه ها رو چک کردیم و رفتیم توی سنگر نگهبانی. سنگر های نگهبانی سقف نداشت. اما اینقدر بلند بود که می تونستی راحت بایستی . قد و قواره ما ها هم که بلند نبود. پاسخش ما رو برد توی سنگر و بچه های قدیمی رو فرستاد بروند عقب و بعد ما رو توجیه کرد. عراق کجاست و ما کجاییم. فاصله و اسم شب رو به ما گفت. و بعد هم خدا حافظی کرد و رفت . دوتایی ماندیم توی سنگر و چهار چشمی به جلو نگاه می کردیم . هنوز چادر سیاهی شب رو آسمون پهن نشده بود . ماه هم طلوع کرده بود . قرص ماه تقریبا کامل بود. نیم ساعتی گذشت و اوضاع او احوال را کاملا به دست آوردیم. به ما گفته بودند به هیچ وجه حق تیراندازی نداریم مگر اتفاق مهمی بیافتد. اگه عراقی ها تیر اندازی می کردند حق جواب دادن نداشتیم . یه نیم ساعتی گذشت . خسته شده بودیم . چراغعلی شیطونیش گل کرد و فلوتش رو در آورد و با احتیاط شروع کرد به زدن . اول خیلی یواش و با احتیاط می زد ، اما یه دفعه نمی دونم قاط کرد و بلند بلند شروع کرد به فلوت زدن . خنده ام گرفته بود . کلاه آهنی رو گذاشت روی خاکریز و داد زد یا صدام پیت حلبی یا صدام پیت حلبی. تو یه آن برق شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها رو دیدم و با فشار چراغعلی رو کشوندم پایین . گلوله آر پی جی درست خورد به کلاه آهنی و سوتش کرد هوا . تنم به عرق نشسته بود. چیزی نگذشت که پاسبخش بدو بدو آمد سمت ما. چراغعلی فلوتش رو لای پیراهنش قائم کرد . از بس هول کرده بودیم ، اسم شب رو هم نپرسیدیم . آمد تو سنگر و پرسید چه خبر شده که عراقی ها حساس شدند؟ به روی مبارکمان نیاوردیم . یه ربعی کنار ما ماند و از شرایط خط و برای ما گفت. اون شب ما با شیطونی بازی خطِ ساکت رو شلوغ کردیم . عراق هر ده دقیقه یه بار منور میزد . چاشنی منور هم رگبار های بلند و کوتاه تیر بار عراقی ها بود . اون شب داغ شلیک کردن به سمت عراقی ها به دل ما ماند .... وقت نگهبانی تمام شد و برگشتیم سنگر استراحت . نماز خواندیم و شام خوردیم . برای اولین شب دست گرمی خوبی بود .داشتیم دو تایی برای فردا فکر می کردیم که چی کار کنیم که صدای آشنای بحر العلوم را شنیدیم . از جمع پنج نفره ما سه نفر توی سنگر مانده بودیم که با آمدن بحر العلوم شدیم چهار نفر . آمد داخل و .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂