🍂 🔻 2⃣1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان از میان ستون سربازها و مردم رد شدیم تا به حرم حضرت ابالفضل(ع) رسیدیم. حرم اباالفضل (ع) برای ما تداعی کننده خیلی چیزها بود. آن قدر مقام و شخصیت حضرت عباس(ع) نافذ بود که آدم را جذب می کرد و به تواضع وامیداشت. یکدفعه متوجه شدم سربازان عراقی حتی جرئت نکرده‌اند سونده هایشان را با خود بیاورند، حتی دست به سینه جلوی در ورودی حرم ایستاده بودند و با لبخند و محبت به ما نگاه می کردند و می گفتند: تفضل يا اخی!- بفرمایید برادران» این معجزه حضرت عباس ع بود که ما به چشم دیدیم. چنین رفتاری را از سربازان عراقی حتی به خواب هم نمیدیدیم ولی حالا در بیداری شاهد آن بودیم، این فقط یک معجزه بود. حس غضب، کینه و نفرتشان انگار در آن لحظه مرده بود. حرم حضرت عباس (ع) برای ما شد بهشت و آرامشش به جان تک تک مانشست. راحت وارد حرم شدیم بدون عجله و هیاهو. دور حرم، دور ضریح گشتیم، نماز خواندیم، زیارت نامه خواندیم، با آقا درددل کردیم و شرح حالمان را گفتیم. بچه ها چسبیده بودند به ضریح. حرف می زدند، ناله می کردند. اذان شد، نماز ظهر و عصر را خواندیم. سربازان عراقی دست به سینه به ما نزدیک می شدند و با لبخند می گفتند: «ناهار حاضر است برادر، بفرمایید ناهار. ناهار سرد می شود!» نه اینکه بگویم سعی می کردند در ظاهر بخندند، اخلاص در رفتار، لبخند و نگاه هایشان واقعی و درونی بود. در مقابل حضرت ابالفضل(ع) خاضع و تسلیم بودند. روایت ها و داستانهای زیادی از سربازان عراقی درباره حضرت عباس(ع) شنیده بودیم. حتی آنها از اجدادشان داستان های عجیبی به یاد داشتند که تعریف می کردند. می گفتند: «در جاده ای در عراق که الان بسته شده است، گویا عده ای دزد از بغداد شبانه به حرم امام حسین(ع) می آیند و فرش های حرم را می دزدند. در راه برگشت همه آنها توی جاده سنگ می شوند و الان آثارشان در آن جاده باقی مانده است، جاده هم به دستور صدام بسته شده است!» به وضوح در این حرم دیدیم در حضور حضرت عباس(ع) شیعه و سنی و بعثی فرقی نمی کرد همه خاضع و تسلیم بودند. شاید یک ساعت و نیم در حرم حضرت اباالفضل بودیم. احساس کردیم نباید از حسن رفتار عراقی ها سوءاستفاده کنیم چون مدام دعوت به ناهار می کردند. با دلی پر از عشق و محبت به حضرت اباالفضل (ع) از حرم بیرون آمدیم. ما را بردند به سمت مهمانسرای امام حسین (ع) سفره های عریض و طویل چیده شده بود. سر سفره ماست بود، سبزی خوردن، دوغ، خرما و برنج! این برای ما رنگین ترین سفرهای بود که بعد از هشت سال می‌دیدیم. مهمانسرا مشرف به حرم و گنبد و بارگاه امام حسین (ع) بود و حس و حال دلربایی داشت. عده ای خدماتی از ما پذیرایی می کردند که نوجوان بودند و رفتارهای محبت آمیزی داشتند. سر سفره ها نشستیم و ناهار خوردیم. از شب گذشته چیزی نخورده بودیم و غذای امام حسین (ع) خیلی بهمان مزه کرد. ساعت سه و نیم بود که از مهمانسرا خارج شدیم و سمت اتوبوس ها آمدیم. اتوبوس ها که حرکت کردند مدام از عراقی ها می پرسیدیم: «حالا ما را می برید کاظمين؟ می برید سامرا؟» اما آنها جوابی نمی دادند. وقتی رسیدیم به جایی که دو گنبد فیروزه ای رنگ کوچک داشت گفتند: «اینجا دو طفلان مسلم است. همین طور زیارت کنید.» اجازه ندادند پیاده شویم. سامرا که اصلا نرفتیم. کاظمین هم به همین صورت ما را از کنار حرم عبور دادند و گفتند: «وقت نداریم به شب بر می خوریم همین طور زیارت کنید.» از داخل اتوبوس سلام دادیم. و وقتی برگشتیم به اردوگاه، آفتاب هنوز غروب نکرده بود. عراقی ها خوشحال بودند که همه چیز طبق برنامه پیش رفته است. سریع داخل باش زدند، آمار گرفتند و رفتند. آن روز بیست و یک ساله شده بودم که به زیارت کربلا و نجف رفتم. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂