🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 4⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ 🔅 علیرضا جولا بچه ها از یک طرف با همان سلاح های سبک خود به سمت تانک ها شلیک می کردند و از طرف دیگر به سمت هواپیماهای عراقی که بالای سرشان بود تیر می زدند. بیش از نیم ساعت این وضعیت طول نکشید و اکثر بچه ها یکی یکی به شهادت رسیدند. جمال دهشور، از دانشجویان فعال دانشگاه تهران، نیز شهید شد. از هشت نفری که با هم بودیم، فقط من و محمود صالح زاده زنده مانده بودیم که مچ پای من با شلیک رگبار تانک عراقی که پشت سرمان بود مورد اصابت گلوله قرار گرفت؛ به طوری که استخوان پایم از هم جدا شد. بر زمین نشستم. تانک به فاصله ده متری ما آمد و نفراتی از آن پیاده شدند و اسلحه ما را گرفتند و خودمان را هم به عنوان اسیر دستگیر کردند و بالای تانک قرار دادند و به سمت عقب نیروهایشان منتقل کردند. عراقی ها حتی از اجساد شهدا نیز وحشت داشتند و وقتی روی تانک بودم و ما را به عقب می بردند مسیر تانک را طوری تغییر می دادند که از روی اجساد مطهر شهدا عبور کنند تا مطمئن شوند که از جایشان بلند نخواهند شد و آسیبی به آنها نمی رسانند. پانصد متری که عقب رفتیم، دیدیم که حدود ۳۵ نفر دیگر هم اسیر شده اند و آنجا هستند. از کسانی که اسیر شدند یا زنده ماندند و به عقب برگشتند، تنها فردی که صحنه شهادت حسین علم الهدی را از دور دیده و نقل کرده فقط مهدی تسلیمی است. 🔅 مهدی تسلیمی که بی سیم چی حسین بود نقل کرده است: من همراه حسین علم الهدی و هفت آرپی جی زن دیگر بودم و به جلو رفتم. حسین علم الهدی آن آرپی جی زنها را در امتداد جاده در چاله هایی که نفرات عراقی قبلا حفر کرده بودند مستقر کرد تا جلوی تانک های عراقی را بگیرند و خودش به اتفاق من و یک آرپی زن دیگر صد متری جلوتر رفتیم و پشت یک تل خاکی که آنجا بود موضع گرفتیم. من در بی سیم جملات پراکنده ای از ارتش می شنیدم که نشان دهنده دستور عقب نشینی بود. به حسین که گفتم، حسین گوشی را گرفت و مکالمات را گوش داد و با همان چند کلمه اول که شنید متوجه شد که عقب نشینی شده اما بچه هایی که جلو آمده اند خبر ندارند. برای همین به من گفت: «فورا از همین مسیری که آمده ایم برگرد و به آرپی جی زنها بگو که بایستند و مقاومت کنند و جلوی پیشروی تانکهای عراقی را بگیرند والا همه بچه ها قتل عام می شوند. به سایر بچه ها هم بگو که به عقب برگردند.» همین طور در حال رساندن پیام حسین به آرپی جی زنها بودم که ناگهان بچه ها فریاد زدند حسین شهید شد. برگشتم به سمت عقب و دیدم که آن تل خاکی مورد اصابت قرار گرفته و تودۂ خاک عظیمی به هوا برخاسته است. چیزی جز خاک نمی‌دیدم! وقتی پس از چند لحظه ای خاک فروکش کرد و آنجا بهتر دیده شد، حسین و همراهش را دیدم که هر دو افتاده و شهید شده اند. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂